شاید اگر تا یکی دو سال پیش شنیدن خبر ساخت فیلمی با موضوع جهان پهلوان تختی توسط کارگردان آثاری چون آسمان زرد کم عمق، اینجا بدون من، پرسه در مه و من دیه گو مارادونا هستم غیر معمول و تاحدی شگفت آور بود، اما پس از تماشای تنگه ابوقریب(هشتمین اثر سینمایی بهرام توکلی) در فجر سی و ششم، شنیدن این خبر چندان هم عجیب به نظر نمی آمد. چراکه توکلی نشان داد دوران جدیدی را در کارنامه فعالیت هنری اش آغاز کرده است. او در زمان اکران ابوقریب در جشنواره فیلم فجر به ساخت فیلمی با اسطوره و قهرمان کلاسیک اشاره کرد و علت آن را هم نیاز جامعه کنونی ایران به این نوع قهرمان ها برشمرد و فیلمسازی درباب آن را به عنوان یک تکلیف برای فیلمسازان دانست.
بدون شک تختی انتخابی درست و البته حساس برای توکلی بود. اما او پای حرفش ایستاد و نهمین فیلم داستانی اش را تحت عنوان غلامرضاتختی ساخت.
فیلمی با تهیه کنندگی استاد سعید ملکان که با حضور موفق در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر، در ده رشته کاندیدای دریافت جایزه شد و در دو رشته ی فیلمبرداری و طراحی صحنه سیمرغ بلورین این دوره را از آن خود کرد. غلامرضاتختی همچنین به عنوان سومین فیلم برگزیده از نگاه تماشاگران نائل آمد و تحسین اکثریت منتقدین و تماشاگران را برانگیخت.
غلامرضاتختی همان طور که از اسمش پیداست داستان زندگی جهان پهلوان تختی را از کودکی تا لحظه مرگ( که در این فیلم به وضوح خودکشی است) به تصویر می کشد.
تقریبا از شروع مراحل ساخت این فیلم با حواشی بسیاری روبرو شد که بدون شک مهم ترین وتاثیرگذارترین اتفاق، جدایی امیرجدیدی از پروژه به دلایل نامعلوم بود. بازیگری که به نظر می رسید خود را برای ایفای نقش آماده کرده و حتی تصاویر مربوط به تمرین کشتی او هم در فضای مجازی منتشر شده بود.
اما با خروج جدیدی ساخت این فیلم متوقف نشد و به جای او محسن تختی( هیچ نسبتی با غلامرضاتختی ندارد!)، به ایفای نقش تختی در دوران جوانی پرداخت.
شاید یکی از دلایل حضور عمده ی کاراکتر تختی درلانگ شات دوربین فیلمی که متعلق به خودش است همین نابلدی بازیگرانی است ( اگر بشود گفت بازیگر!) که در دوران مختلف به ایفای نقش او پرداخته اند.
البته این فیلم یک ایراد دیگر هم دارد و آن وجود راوی است که حضور چندان موثری ندارد و متاسفانه به ریتم فیلم ضربه جدی وارد کرده است.
غلامرضاتختی از طراحی صحنه حرفه ای و چهره پردازی بسیار ملموسی بهره می برد. بدون شک یکی از زیبا ترین سکانس های فیلم که بسیارخوب درآمده و سیمرغ بلورین کیوان مقدم و حمید خضوعی ابیانه را توجیه می کند، صحنه فینال کشتی المپیک ملبورن است که در آن جهان پهلوان تختی با وجود مصدومیت از ناحیه چشم، حریفش را شکست می دهد و نخستین طلای تاریخ ورزش ایران در بازی های المپیک را دشت می کند.
سیاه و سفید بودن فیلم هم به باورپذیر بودن آن( به ویژه در به تصویر کشیدن تهران قدیم و صحنه های مربوط به کشتی و گزارشگران آن) کمک شایانی کرده و از نکات شایسته تقدیر این فیلم کلاسیک است.
اغراق در صحنه های ابتدایی فیلم که وضعیت تاسف بار محل تولد و زندگی تختی را به نمایش می کشند، به نوعی توجیه می شوند. تختی فقر را با اعماق وجودش درک کرده است، بنابراین به فقرا و نیاز های آنان اهمیت می دهد و مردم برایش جایگاه ویژه ای دارند.
اگرچه قرار گرفتن غلامرضاتختی در میان فهرست گزینه های نهایی اکران نوروزی، اتفاق خرسندی برای اهالی سینما بود، اما فروش این فیلم در گیشه، آن طور که شایسته است نبوده و به نوعی (با عنایت به هفت میلیارد هزینه ساخت) باشکست مواجه شده است.
هوشنگ گلمکانی، دبیر شورای نویسندگان ماهنامه سینمایی فیلم، میزان کم تماشاگران غلامرضاتختی را یک شرم اجتماعی دانست. بنا به گفته او این بسیارتعجب برانگیز و خوفناک است که تختی با کمتر از پنج درصد فروش در انتهای جدول اکران نوروزی باشد!
تختی را در سینما ببینید.
تا زنده بمانند تختی ها و مرام تختی.
و فیلمسازانی که تختی ها را به تصویر می کشند.
دوباره آخر هفته شده بود. کنار بزرگراه خروجی شهر منتظر مینی بوس عمو سیروس بودم تا به ولایتمان باز گردم. هوای شهر کثیف بود. سر و صدای ناشی از رفت و آمد بی حد و مرز و بوق ماشین ها کلافه ام کرده بود. بعضی از اتوبوس های خط واحد یا خاورها، چنان دودی داشتند که برای مدتی امانم را می بریدند.
البته مینی بوس عمو سیروس هم دست کمی از آن ها نداشت. هم سر و صدا و تکان هایش زیاد بود، هم دود زیادی به هوا می کرد و هم صندلی ها و روکش های خیلی کثیفی داشت. یادم است وقتی بر روی روکش های سوراخ سوراخ سبز رنگش به آرامی ضربه می زدم، گرد و غبار چشم گیری از آن ها بلند می شد و فضای مینی بوس را در بر می گرفت.
به همین خاطر اهالی روستا تقریبا یاد گرفته بودند هنگام نشست و برخاست بر روی صندلی ها با احتیاط عمل کرده و از ایجاد گرد و غبار خودداری نمایند. اما عمو سیروس به این مسئله توجهی نداشت و حتی ذره ای تقلا برای گردگیری مینی بوسش نمی کرد. چون پنجره کنار او تنها پنجره مینی بوس بود که شیشه اش باز می شد و او همواره از هوای تازه تنفس می کرد.
از دور لکه آبی رنگی در میان حجم عظیمی دود به چشم می خورد. خودش بود. بالاخره از راه رسید. مینی بوس بنز آبی رنگ عمو سیروس که قرار بود من را برای احیای ریه هایم به ولایتمان ببرد.
در ولایت ما به جز مینی بوس عمو سیروس و چند تراکتور وسیله دودزای دیگری یافت نمی شد .
مادربزرگ مادری ام دوسال پیش از دنیا رفت. هنوز چهلمش را نگرفته بودند که دایی هایم خانه پدری شان، آن عمارت خاطره انگیز، را به سرعت و با مبلغی ناچیز فروختند. دلم برای حوض آبش تنگ شده است. تابستان ها همیشه پر از هندوانه بود. ماهی های قرمز، فواره کوچک، گلدان های قرمز شمعدانی که مادربزگم با حساسیت خاصی دور تا دور لبه آن می چید. در گوشه دیگر حیات تاب آهنی بزرگی بود. البته نشیمن گاهش از چوب ساخته شده بود. چه روز هایی که با دخترخاله ها و پسرخاله هایم سوار تاب نمی شدیم! همیشه چند نفری مسئول هل دادن تاب بودند. اما من چون به قول آنها لاغر و پیزوری و کم زور بودم، کم تر سعادت هل دادن پیدا می کردم.
به یاد دارم که تقریبا کل حیاط خانه مامان طوبی سایه بود. سه درخت گیلاس بلند قامت به همراه میم انگوری که با تکیه گاهی چندین چوب دراز، همچون سقف سبز رنگی سرتاسر حیاط را پوشانده بود. گاهی شاخه های میم به قدری زیاد می شدند که بچه ها به راحتی دانه های ترش غوره را از آن جدا می کردند. اما آن خانه الان صفای سابقش را ندارد. تبدیل به یک برج چهارده طبقه شده است. جای حوض، جای درخت ها، جای آن تاب بزرگ فی، جای گلدان ها، جای طناب هایی که همواره لباس های رنگارنگی بر رویش آویزان بود، جای آن عمارت دو طبقه چوبینی که تعداد درب های دو قسمتی آبی رنگش بیشتر از دیوار های سبز رنگش بود، جای آن یخچال سبز رنگی که صدای سانتریفیوژ در حال غنی سازی اورانیوم می داد، جای آن لباسشویی که درش از بالا باز می شد و صدای تراکتور میداد، جای آن تلوزیون 21 اینچ پارس، جای آن قالی های دستی، جای تخت چوبین مامان طوبی، جای آن سفره ای که رویش عکس چلوکباب داشت، جای آن گازی که فقط جای سه شعله داشت، جای آن کابینت هایی که به جای در پارچه چهارخانه قرمز داشت، جای آن آلبوم های پوسیده قدیمی و قاب عکس های شیشه ای، فقط یک برج. برجی که با نمای سنگی ماتش تظاهر به زیبایی می کند.
مدت زیادی است که کل فامیل دور هم جمع نشده ایم. از سال مامان طوبی! تا وقتی او بود همه جمعه شب ها آنجا بودیم. خانه مادربزرگم مثل ژنو سوئیس بود.، جای صلح و آشتی. آنجا خانه ای جادویی بود که به بحث و جدال دایی ها و قهر همیشگی خاله هایم پایان می داد.
اما ما قدرش را ندانستیم. فکرش را نمی کردیم که اگر روزی مادر بزرگمان از دنیا برود، همه چیز تمام می شود. دیگر خبری از شب نشینی های یلدایمان نیست. دیگر خبری از سفره هفت سینی که هشتاد نفری دورش می نشستیم و حول حالنا می خواندیم نیست .
حیف چقدر حیف!
در نوروز امسالمان قدر مادربزرگ ها و پدر بزرگ هایمان را بیشتر بدانیم. تا دیر نشده .
نوروز 98 مبارک- سیدمهدی کیوان زاده
چند روز پیش به اصرار یکی از دوستان سینمایی ام به سینما رفتیم تا جن زیبا، اثر جدید بایرام فضلی، را به نظاره بنشینیم. فیلمی که این روزها به دلیل حضور نورگل یشیلچای، بازیگر مشهور ترک، ( که در ایران بیشتر با ایفای نقش م سلطان در سریال ماهواره ای ماه پیکر شناخته می شود، مخاطبین خاص خودش را پیدا کرده است). به ویژه وقتی که مخاطب می فهمد پارتنر یشیلچای در فیلم، فرهاد اصلانی، یکی از بهترین بازیگران این سال های سینمای ایران است.
اما متاسفانه جن زیبا، اصلا زیبا نیست. در جازدن فیلمنامه آبکی این فیلم با فلش بک ها و اپیزودهای تصنعی، غیر ضروری و حوصله سر بر که اصلا در نیامده اند، به همراه عدم وجود اوج و فرود و کشمکشی که منجر به تک خطی شدن داستان بی سروته این فیلم گشته است. جن زیبا پایانی به شدت بی هدف و به غایت بدتر از شروعش دارد.
این فیلم روایت گر داستان یدالله( با بازی فرهاد اصلانی) است که در یک تیمارستان کار می کند و به تازگی( به دلیل فوت همسرش) تنها شده است و در همین حال با دلارام( با بازی قابل قبول و البته تمام صامت نورگل یشیلچای) که در تیمارستان بستری است آشنا می شود. دلارام یک روز از تیمارستان می گریزد و شباهنگام به منزل یدالله پناه می برد. یدالله در ابتدا فکر می کند که یک جن دیده است، ولی بعد متوجه می شود که دلارام وارد خانه اش شده و برای دیدن فرزندش از او کمک می خواهد .
اگر چه در این فیلم موسیقی مناسبی در کنار بازی نسبتا خوب دو نقش اول مرد و زن قرار گرفته، اما هم چنان عنصر ضعف فیلمنامه و ضدسینما بودن فیلم و زیرپا گذاشتن رسالت اصلی سینما( که متاسفانه این روز ها در اغلب آثار سینمای ایران به چشم می خورد و بایستی ریشه ای حل شود)، چنان توی ذوق می زند که در پایان فیلم مخاطبان را کاملا ناراضی از سینما خارج می کند. البته اگر موفق شود مخاطبش را تا پایان فیلم هم نگه دارد!
بدون شک اگر این فیلم از بازی یشیلچای بهره نمی برد ، هرگز نمی توانست هیچ گونه اقبالی در گیشه ی سینمای ایران کسب کند. هرچندکه جن زیبا تاکنون هم به دلیل زمان اکران نامناسب در دوران پساجشنواره و پیش از عید، فروش چندان خوبی نداشته است. ( البته این را می توان نوعی ت ارشاد برای اکران فیلم هایی دانست که دوستشان ندارد، ولی نمی خواهد توقیفشان کند یا اینکه به تازگی از توقیف خارج کرده است. شاهد این ادعا هم باشد همزمانی اکران جن زیبا با آشغال های دوست داشتنی بعد از شش سال توقیف و اکران پارادیس بعد از سه سال توقیف).
به امید روزی که مردم هنردوست کشورم!، فقط به امید دیدن بازیگران چشم رنگی خارجی و فیلمبرداری در پاتایا به سینما نروند. انشاالله
نمی دانستم به او مطرح کنم که عاشقتم یا نه؟ آخر می ترسیدم بگویم که او دقیقا شصت وششمین دختری است که دلم پیشش گیر کرده است! در ضمن وجدانم هم راحت نبود. می گفت اگر این هم بگوید نه، دیگر رویت نمی شود سرت را بالا بگیری و سراغ دختر دیگری بروی. اما نه. دروغ می گفت. ظرفیت من بیشتر از این حرف هاست. وجدان آدمی همیشه حرف اضافی زیاد می زند. از همان چند دختر اول می خواست من را گول بزند و از ازدواج منصرف کند. ولی نخیر! من پسر ازدواجی هستم.
از نگاهش فهمیدم که دختر دانشجومعلم پسندی است. مثل بقیه چشمش دنبال اجنبی های باد کرده با 206 آلبالویی نیست. اولین بار او را در چهارشنبه بازار( یا همان بمبئی بجنورد) دیدم. وقتی داشتم برای تولد برادر زاده ام هدیه ی ارزان قابل تحملی می خریدم، او نیز آمده بود تا برای خواهر زاده اش کادوی ارزان قابل تحملی بگیرد. داشت به سرعت اسباب بازی های درون سبد را کنار می زد تا مبادا من ارزان ترینشان را بقاپم. از این که شم اقتصادی قوی داشت خوشم آمده بود. حدس می زدم شاید او هم دانشجو معلم باشد. البته نه. تاکنون او را در همایش های مختلطمان ندیده ام. توی گروه هایمان هم نبود. ولی حتما تنش به تن یک دانشجو معلم خورده که این گونه در هزینه کردن مقاومت و صرفه جویی می کند و مو را از ماست بیرون می کشد.
اصلا چه اشکالی دارد! به این می گن یک گزینه خوب. یک گزینه ی روی میز. میزی که تا کنون شصت وشش رنگ مختلف به خوش دیده است.
چون خطه ی طوس را پس پشت بهشت در خطه ی بجنورد دل این بیت نوشت پیداست که حالتش چه خواهد بودن بیچاره که از جهنم آید به بهشت . ملک الشعرای بهار( نماینده مردم بجنورد در دوره
چهارم مجلس شورای ملی) چند روز پیش هنگامی که داشتم در کانال های خبری
استان، تصاویر مربوط به حضور پرشور شهروندان بجنوردی در میعادگاه تجلی اراده ملی،
راهپیمایی روز 22 بهمن، را مشاهده می کردم، یک عکس ذهنم را درگیر کرد. مردی میانسال پلاکاردی در دست گرفته بود که بر رویش
نوشته شده بود: دغدغه
شورای شهر و شهردار: استخر روباز
بانوان درد و
فقر حاشیه شهر اگر چه نمونه این پلاکارد دست ساز در تصاویر چند
شهروند دیگر هم مشاهده می شد، اما من فرض را این می گیرم که خود این شهروند محترم
پلاکارد را تهیه کرده و غرض ورزی بیرونی( احیانا تسویه حساب های ی و .)، در
آن دخالت نداشته است. انشاالله. بجنورد، مرکز استان خراسان شمالی، دردهای بسیاری
دارد. از یک سوم حاشیه نشین و معضل اعتیاد و طلاقش گرفته
تا وضعیت نابسامان در حوزه های صنعت، بهداشت و درمان وآموزش. کمبود فضای سبز، مراکز خرید و شهربازی درکنار
فرودگاهی نیمه تعطیل که هنوز هم نام جعلی بین المللی را با خود به دوش می کشد. خودروهای عموما تک سرنشینی که در خیابان ها و کوچه
های تنگ و تاریک و خوش آسفالت مرکز این شهر جولان می دهند و خط واحد هایی که به
اندازه چندین برابر حد معمول دودزا هستند. حال اگر به موارد بالا، آلودگی و وارونگی هوای
بجنورد، کارخانه بازیافتی که هیچ وقت گشایش نیافت و مشکلات پسماند شهری، جانمایی
نامناسب پتروشیمی خراسان و کارخانه سنگ شکن در کنار مشکلات ناشی از سیل گیر بودن
مناطق شمال شهر و بناشدن آن بر روی گسل های زله را اضافه کنید، عملا بجنورد
تبدیل به شهری می شود با واگنی از مشکلات. البته واگنی که هنوز ریل های قطارش به
سمت این شهر راه نیافته اند و با وجود مسئولان دلسوز غیربومی اش، بنایی هم ندارند
که برسند . اما در کنار همه ی این مصائب کوچک و بزرگ، بدون شک چیزی
که بجنورد یا همان پاریس کوچولوی دلبندمان را به شهری تبدیل کرده که هنوز هم روح
زندگی در آن جاری است، مردمان با فرهنگ و هنر دوستش هستند. همان طور که مقام معظم رهبری نیز در سفرشان به
بجنورد به این ویژگی اشاره کردند: مردم بجنورد را از دیرباز با شور و نشاط و سرزندگی
و آماده به کاری شناختیم، همه جا هم این را نشان داده اند. (19مهرماه1391) مردم شهر من هروقت جای حضورشان بوده، سنگ تمام
گذاشته اند. حضور یکپارچه و مسالمت آمیز قومیت های مختلف در این
شهر که سالهاست با وحدت تمام و در کمال برادری با هم زندگی می کنند، منجر به اعطای
لقب گنجینه فرهنگ ها به بجنورد شده است. همین مردم بجنورد بودند که چند سال پیش بزرگ ترین
همایش پیاده روی خانوادگی کشور را در بش قارداش رقم زدند. و این شهروندان بجنوردی هستند که سالهاست در سالن
گلشنی که از کمترین استاندارد های یک سالن سینمایی هم برخوردار نیست، بیشترین
استقبال ممکن را از جشنواره فیلم فجر دارند و همواره پرچم استان را در برابر استان
هایی چون گلستان و سمنان بالا می برند. آیا مردم این شهر شایسته توجه بیشتری نیستند؟
بانوان شهر زیبای من چطور؟ بانوان بجنورد همان طور که حق دوچرخه سواری در قسمت
بانوان پارک شهربازی بجنورد را دارند، حق ندارند که همچون مردان، از یک استخر
روباز در پارک بش قارداش که در امنیت تمام ساخته شده است، استفاده کنند؟ همان طور که می دانید یکی از علل پوکی استخوان،
بیماری رایج ن در ایران، از کمبود ویتامین D ناشی می شود. کمبود ویتامین D
در
بانوان می تواند از طریق آفتاب گیری آنان در استخر روباز به بهترین شکل ممکن رفع
گردد. آیا مردان فهیم شهر من بیکارند که کار و زندگی شان
را رها کنند و تصویر هلی شات از استخر
بانوان بگیرند؟ آن هم در عصری که با یک جستجوی ساده همه چیز در اینترنت یافت می
شود. واقعا توهین به شعور مردم هم حدی دارد! امیدوارم که هر چه سریع تر و با حل و فصل مشکلات
میان اعضای محترم شورای شهر و .، با تکیه بر حفظ امنیت بانوان محترم، شاهد راه
اندازی این استخر روباز باشیم و حتی از مزایای گردشگری آن هم در آینده بهره مند
شویم. انشاالله. و در پایان نیز از مسئولین شهر، شهردار و فرماندار
محترم، استاندار غیربومی عزیز و نمایندگان خفته ی این دیار عاجزانه تقاضا دارم که: بجنورد
زیبا را دریابید .
صدای شعله های گاز درون بخاری می آید.
تیرهای چوبین سقف هم صدا می دهند. گویی دارند قلنج همدیگر را می شکنند.
دلشوره دارم .
صدای خروپف شبانه پدر، در کنار غلت زدن های همیشگی و نچ و نوچ کردن مادرم به گوش می رسد.
دیری نپایید که صدای یخچالمان هم درآمد. گویا به چیزی اعتراض می کند.
پر از خالیست .
دلشوره دارم .
حالم خوب نیست. دوست دارم برخیزم و جهان پیرامونم را تغییر دهم.
مکانی بهتر و قابل تحمل تر برای زیست نباتی مان بسازم.
صدای سقف دوباره درمی آید.
هرچه در بحرش فرو می روم، می بینم کار من نیست. نمی شود. نمی توانم. نمی گذارند که بشود و بتوانم که بشود!
دلشوره دارم .
دلم بی تابی می کند. دلم باز هوایش را می کند.
وویسی که دیشب برایم فرستاده بود را مجدد پخش می کنم. با تپش قلب به آن گوش می دهم. موهای بدنم سیخ شده اند. می توانم حالت چهره زیبایش را وقتی دارد این سخنان را بر لبانش جاری می کند، تجسم کنم.
دلشوره دارم .
تپش قلبم بیشتر می شود.
صدای رعدوبرق می آید. باران شدیدی شروع به باریدن می کند.
فردا با او قرار دارم. هروقت قرار است او را ببینم، اول خودم را می گذارم جای او و بعد برای سوالاتی که شاید از من بپرسد، پاسخ درست درمان احتمالی آماده می کنم.
اما او همیشه باز هم سوالی برای غافل گیر کردن من دارد. همیشه سوالی می پرسد که من باید زیادی به جوابش فکر کنم و این من را آزار می دهد. چون نمی توانم به خودش تمرکز کنم.
از پنجره بیرون را تماشا می کنم. بارش باران شدیدتر شده است. ماشینی از خیابان عبور می کند و آب های جاری بر زمین را به این طرف و آن طرف می فرستد.
دلشوره دارم .
بدنم می لرزد.
سرد شده ام.
پتویم را می پیچم دور خودم و دوباره وویس او را پخش می کنم.
صدایش گرمم می کند. هربار که گوش می دهم، گرم تر می شوم و بیشتر دلم می خواهد که دوباره گوش دهم .
و گرم تر شوم و گرم تر شوم و .
شارژ تلفن همراهم رو به اتمام است و وسط وویس آخری خاموش می شود.
دوباره سرد می شوم.
قطرات باران روی پنجره، نمی گذارند به خوبی بیرون را تماشا کنم.
لرزه به جانم افتاده است.
گویی دست و پاهایم قوت چند دقیقه قبل را ندارند. حتی نمی توانم از جایم بلند شوم و شارژر را بردارم، چه برسد که بخواهم دنیا را تغییر دهم!
پتو را محکم تر به دور خودم می پیچم.
صدای غرش آسمان و تیر های چوبی سقف دوباره به گوش می رسد.
سکوتی سنگینی حاکم می شود. باران قطع می شود.
به او فکر می کنم. به او فکر می کنم .
و هنوز هم
دلشوره دارم .
صبح یک روز آفتابی بود. در حالی که چای شیرینم را
هورت می کشیدم، مشغول تماشای تام و جری از تلوزیون بودم. ساعت 7 که شد، با یک کوله
پشتی و ساندویچ کره مربا از خانه بیرون آمدم. رفتم سر کوچه تا آقای تونی بیاید.
آقای تونی مینی بوس بنزی داشت که در بدنه اش ردیف های رنگی در زمینه سفید نقش بسته
بود. آن ردیف های رنگی، شبیه همان رنگ
هایی بود که بعد از باران در آسمان دیده می شد، یا همان رنگ هایی که همیشه بقل
استخر بش قارداش[1]
تشکیل می شد.
صبح ها که سوار می شدم اول مینی بوس تقریبا خالی بود و بعد به مرور پر می شد. آن روز در ردیف آخر درست کنار پنجره نشستم. به آسمان نگاه کردم. همان رنگ ها را در آسمان دیدم. داشتم روی ابرها می دویدم. بعد به همان رنگ ها رسیدم. سوار رنگ سبزش شدم و سر خوردم پایین. عجب سرسره ای بود . از اون بالا همه جارو می دیدم. خونمون، مدرسه، خونه مادر جون و حتی مینی بوس آقای تونی.
هنوز مشغول سر خوردن بودم و داشتم به مناظر زیبای اطرافم نگاه می کردم که ناگهان صدایی شنیدم. آقای تونی از پشت فرمان صدایم زد: پیاده شو پسر جون. همه دوستات پیاده شدنا. رسیدیم مدرسه.
شنبه گذشته به همراه ده نفر از اعضای خانواده هنردوستم به سینماگلشن بجنورد رفتیم تا رحمان1400، پرفروش ترین فیلم نوروز98 را بر روی بزرگترین پرده ی سینمایی خراسان شمالی تماشا کنیم. به اعتقاد من رحمان 1400 به عنوان هشتمین اثر سینمایی منوچهر هادی، کارگردان باسابقه و خاک خورده ی سینمای ایران، مرزی میان یک کمدی سیاه ی و یک طنز سخیف و سطحی است که چندین بار از خط مرز به هر دو طرف حرکت می کند، ولی در انتها بر لبه ی مرز می ایستد.
رحمان1400،داستان یک خدمتکار ساده با بازی درخشان سعیدآقاخانی است که دچار یک سرطان نادر مردانه شده است و پزشک معالجش مرگ او در سه ماه آینده را حتمی می داند. بنابراین با همراهی دوستش که او هم در همان شرکت خدمتکار است،(با بازی بهرام افشاری یا همان بهتاش پایتخت)، نقشه ای می کشند که رحمان پیش از مرگ به وسیله بیماری، توسط آقازاده ی رئیس شرکت (با بازی بسیار بد محمدرضاگار)کشته شود، بلکه زنش بتواند با گرفتن حق رضایت دومیلیاردی اوضاع و احوال فرزندانشان را در آینده تضمین کند.
رحمان 1400 همانطور که از اسم و پوستر های بنفش رنگش پیداست رگه هایی از یک طنز ی و اجتماعی را داراست. کمتر صحنه ای در این فیلم یافت می شود که به مشکلاتی اعم از گرانی، بیکاری، واردات بی رویه از چین، تجمل گرایی و آقازاده هادر کنار دروغ و ریاکاری اشاره نکند. اشاره ای که در برخی سکانس های فیلم از حد معمول و متداول این جنس از کمدی فراتر می رود. مثل موسسه جاسپین یا بحث های مربوط به تولید ملی.
اگرچه که رحمان 1400جلوتر از دیگر کمدی های اکران نوروز 98(چهارانگشت محمدی، ژن خوک سهیلی و زندانی های برادر ده نمکی!) قرار دارد، اما بدون شک بهترین اثر سینمایی او هم نیست و به عقیده من از کار اخیرش که در ایام نوروز از صداوسیما هم پخش شد(آینه بغل)، چندگامی عقب تر است.
پاشنه آشیل فیلم رحمان 1400 وجود برخی از شخصیت های کاریکاتوری یا به تعبیری دیگر مقوایی در فیلم هستند که به خوبی پرداخت نشده اند. برای مثال کاراکتر نازی( دوست دختر آقازاده خوش اخلاق این فیلم) با بازی متوسط ساره بیات به هیچ وجه پرداخت نشده یا در نیامده و در حد یک تیپ باقی می ماند. علت این حجم از کینه ای که بیات نسبت به گار دارد، به خوبی نمایش داده نمی شود و در حد همان تماس تلفنی کلیشه ای با برادرش در سطح می ماند.
درکنار این مشکل بزرگ و اساسی، رحمان 1400 دوایراد دیگر هم دارد که مانع تبدیل شدن آن به یک اثر ماندگار کمدی می شود:
1)افراط در برخی از شوخی های رکیک جنسی اگرچه لحظات مفرحی را برای دوستداران این نوع از شوخی ها می سازد، اما بدون شک اضافی است و به ریتم فیلم ضربه وارد کرده است.
2)طراحی صحنه و جلوه های ویژه بصری و میدانی بسیار ناشیانه که اصلا باور پذیر به نظرنمی رسند.
درهرصورت رحمان1400 درکنار نکات مثبت ومنفی ذکرشده مخاطب عام سینما را به خوبی سرگرم می کند و او را برای لحظاتی از ته دل می خنداند( دیدم که میگم!)*
فرصتی که شاید بیرون از سالن های سینما کمتر برای مردم همیشه مصیبت زده مان رخ می دهد!
البته به نظر می رسد که کارگردان این فیلم هدف دیگری هم جز سرگرمی مخاطب آماتور نداشته که در این امر موفق عمل می کند.
اما یک پرسش اساسی دراینجا مطرح می شود: چرا فیلمی که پروانه نمایش آن به طور رسمی صادر شده و حدود یک ماه از اکران آن می گذرد (البته این فیلم در خراسان شمالی فقط 4روز ودر سینما گلشن مرکز استان اکران شد) و با 22 میلیارد فروش به عنوان دومین فیلم پرفروش تاریخ سینمای ایران لقب گرفته به یک باره توقیف می شود؟
در این که شاید حذف برخی از صحنه های شوخی این فیلم مناسب تر بود، تردیدی ندارم ولی نباید فراموش کرد که این فیلم با محدودیت سنی(+12سال) روانه سالن های سینما شده و از همه مهم تر پروانه ساخت و نمایش دارد.
منوچهر هادی در یک پست اینستاگرامی پس از توقیف فیلمش نوشت: دربرخی شهرها نسخه اصلاح شده رحمان 1400 و در شهر های دیگر نیز نسخه اصلاح شده تری!( که اکران بجنورد جزو همین دسته بود) را نمایش می دادند. تصمیم توقیف مربوط به ارشاد نیست و قطعا تصمیمات از جای دیگری گرفته می شود! من تمام تلاشم را خواهم کرد تا رحمان 1400، فیلمی که از جنس خود مردم است و آن ها را می خنداند، مجددا اکران شود.
من بنایی نداشتم تا برای این فیلم یادداشتی بنویسم. اما پس از شنیدن خبر توقیفش این تصمیم را گرفتم. چرا که اعتقاد دارم توقیف راه حل نیست. همان طورکه فیلترینگ هم راه حل نبوده و نیست. سلیقه مخاطب عام سینما با توقیف ها و سانسور ها تغییری نمی کند که هیچ، به مراتب بدتر و مبتذل تر هم خواهد شد.( مشابه اتفاقی که در موسیقی کشور به وقوع پیوسته است)
و در پایان این یادداشت قصد دارم پرسشی را از مسئولین ارشاد و صاحبان سینمای استان مطرح کنم: مشکل شرکت پخش فیلمیران و آقای سرتیپی که اتفاقا تهیه کننده همین فیلم است با سینماهای خراسان شمالی در چیست؟! چرا فیلمی که در30 استان کشور و حتی در مناطق سیل زده کشور از هفته اول فروردین اکران شد، بعد گذشت 21روز وآن هم فقط در یک سینمای استان و به صورت محدود اکران می شود؟ (پیش تر هم اتفاق های مشابهی برای فیلم های شرکت فیلمیران افتاده بود). لطفا در پی حل این مشکل باشید. مردم هنردوست و فرهیخته این دیار شایسته توجه بیشتری هستند.
انشاالله در صورت رفع توقیف (که قطعا بدون سانسورمجدد نخواهد بود)رحمان 1400 را به همراهی دوستان و خانواده ببینید و از موقعیتهای کمیک این فیلم لذت ببرید. با این کارتان به برخی از بچه های بالا هم می فهمانید که توقیف و سانسور فیلم ها راه حل درستی نیست.(برگرفته از دیالوگ آقای جالوسی با بازی کوتاه و متفاوت مهران مدیری در فیلم: هر بچه بالایی، بچه ی بالانیست!)
و من الله توفیق .
شنبه گذشته به همراه ده نفر از اعضای خانواده هنردوستم به سینماگلشن بجنورد رفتیم تا رحمان1400، پرفروش ترین فیلم نوروز98 را بر روی بزرگترین پرده ی سینمایی خراسان شمالی تماشا کنیم. به اعتقاد من رحمان 1400 به عنوان هشتمین اثر سینمایی منوچهر هادی، کارگردان باسابقه و خاک خورده ی سینمای ایران، مرزی میان یک کمدی سیاه ی و یک طنز سخیف و سطحی است که چندین بار از خط مرز به هر دو طرف حرکت می کند، ولی در انتها بر لبه ی مرز می ایستد.
رحمان1400،داستان یک خدمتکار ساده با بازی درخشان سعیدآقاخانی است که دچار یک سرطان نادر مردانه شده است و پزشک معالجش مرگ او در سه ماه آینده را حتمی می داند. بنابراین با همراهی دوستش که او هم در همان شرکت خدمتکار است،(با بازی بهرام افشاری یا همان بهتاش پایتخت)، نقشه ای می کشند که رحمان پیش از مرگ به وسیله بیماری، توسط آقازاده ی رئیس شرکت (با بازی بسیار بد محمدرضاگار)کشته شود، بلکه زنش بتواند با گرفتن حق رضایت دومیلیاردی اوضاع و احوال فرزندانشان را در آینده تضمین کند.
رحمان 1400 همانطور که از اسم و پوستر های بنفش رنگش پیداست رگه هایی از یک طنز ی و اجتماعی را داراست. کمتر صحنه ای در این فیلم یافت می شود که به مشکلاتی اعم از گرانی، بیکاری، واردات بی رویه از چین، تجمل گرایی و آقازاده هادر کنار دروغ و ریاکاری اشاره نکند. اشاره ای که در برخی سکانس های فیلم از حد معمول و متداول این جنس از کمدی فراتر می رود. مثل موسسه جاسپین یا بحث های مربوط به تولید ملی.
اگرچه که رحمان 1400جلوتر از دیگر کمدی های اکران نوروز 98(چهارانگشت محمدی، ژن خوک سهیلی و زندانی های ده نمکی) قرار دارد، اما بدون شک بهترین اثر سینمایی او هم نیست و به عقیده من از کار اخیرش که در ایام نوروز از صداوسیما هم پخش شد(آینه بغل)، چندگامی عقب تر است.
پاشنه آشیل فیلم رحمان 1400 وجود برخی از شخصیت های کاریکاتوری یا به تعبیری دیگر مقوایی در فیلم هستند که به خوبی پرداخت نشده اند. برای مثال کاراکتر نازی( دوست دختر آقازاده خوش اخلاق این فیلم) با بازی متوسط ساره بیات به هیچ وجه پرداخت نشده یا در نیامده و در حد یک تیپ باقی می ماند. علت این حجم از کینه ای که بیات نسبت به گار دارد، به خوبی نمایش داده نمی شود و در حد همان تماس تلفنی کلیشه ای با برادرش در سطح می ماند.
درکنار این مشکل بزرگ و اساسی، رحمان 1400 دوایراد دیگر هم دارد که مانع تبدیل شدن آن به یک اثر ماندگار کمدی می شود:
1)افراط در برخی از شوخی های رکیک جنسی اگرچه لحظات مفرحی را برای دوستداران این نوع از شوخی ها می سازد، اما بدون شک اضافی است و به ریتم فیلم ضربه وارد کرده است.
2)طراحی صحنه و جلوه های ویژه بصری و میدانی بسیار ناشیانه که اصلا باور پذیر به نظرنمی رسند.
درهرصورت رحمان1400 درکنار نکات مثبت ومنفی ذکرشده مخاطب عام سینما را به خوبی سرگرم می کند و او را برای لحظاتی از ته دل می خنداند( دیدم که میگم!)*
البته به نظر می رسد که کارگردان این فیلم هدف دیگری هم جز سرگرمی مخاطب آماتور نداشته که در این امر موفق عمل می کند.
اما یک پرسش اساسی دراینجا مطرح می شود: چرا فیلمی که پروانه نمایش آن به طور رسمی صادر شده و حدود یک ماه از اکران آن می گذرد (البته این فیلم در خراسان شمالی فقط 4روز ودر سینما گلشن مرکز استان اکران شد) و با 22 میلیارد فروش به عنوان دومین فیلم پرفروش تاریخ سینمای ایران لقب گرفته به یک باره توقیف می شود؟
در این که شاید حذف برخی از صحنه های شوخی این فیلم مناسب تر بود، تردیدی ندارم ولی نباید فراموش کرد که این فیلم با محدودیت سنی(+12سال) روانه سالن های سینما شده و از همه مهم تر پروانه ساخت و نمایش دارد.
منوچهر هادی در یک پست اینستاگرامی پس از توقیف فیلمش نوشت: دربرخی شهرها نسخه اصلاح شده رحمان 1400 و در شهر های دیگر نیز نسخه اصلاح شده تری!( که اکران بجنورد جزو همین دسته بود) را نمایش می دادند. تصمیم توقیف مربوط به ارشاد نیست و قطعا تصمیمات از جای دیگری گرفته می شود! من تمام تلاشم را خواهم کرد تا رحمان 1400، فیلمی که از جنس خود مردم است و آن ها را می خنداند، مجددا اکران شود.
من بنایی نداشتم تا برای این فیلم یادداشتی بنویسم. اما پس از شنیدن خبر توقیفش این تصمیم را گرفتم. چرا که اعتقاد دارم توقیف راه حل نیست. همان طورکه فیلترینگ هم راه حل نبوده و نیست. سلیقه مخاطب عام سینما با توقیف ها و سانسور ها تغییری نمی کند که هیچ، به مراتب بدتر و مبتذل تر هم خواهد شد.( مشابه اتفاقی که در موسیقی کشور به وقوع پیوسته است)
و در پایان این یادداشت قصد دارم پرسشی را از مسئولین ارشاد و صاحبان سینمای استان مطرح کنم: مشکل شرکت پخش فیلمیران و آقای سرتیپی که اتفاقا تهیه کننده همین فیلم است با سینماهای خراسان شمالی در چیست؟! چرا فیلمی که در30 استان کشور و حتی در مناطق سیل زده کشور از هفته اول فروردین اکران شد، بعد گذشت 21روز وآن هم فقط در یک سینمای استان و به صورت محدود اکران می شود؟ (پیش تر هم اتفاق های مشابهی برای برخی از فیلم های شرکت فیلمیران افتاده بود). لطفا در پی حل این مشکل باشید. مردم هنردوست و فرهیخته این دیار شایسته توجه بیشتری هستند.
انشاالله در صورت رفع توقیف (که قطعا بدون سانسورمجدد نخواهد بود)رحمان 1400 را به همراهی دوستان و خانواده ببینید و از موقعیتهای کمیک این فیلم لذت ببرید. با این کارتان به برخی از بچه های بالا هم می فهمانید که توقیف و سانسور فیلم ها راه حل درستی نیست.(برگرفته از دیالوگ آقای جالوسی با بازی کوتاه و متفاوت مهران مدیری در فیلم: هر بچه بالایی، بچه ی بالانیست!)
و من الله توفیق .
صبح یک روز بهاری بود.
باران می بارید.
دوباره به پارک رفتم تا رقص گیسوانش در باد را تماشا کنم. شکوفه های درختان هم به ساز نسیم بهاری می رقصیدند. هوا نسبتا سرد بود.
روی یک نیمکت چوبی منتظر دیدارش نشستم.
او فرق دارد. من می دانم که او به پول و شغل و ماشین من اهمیت نمی دهد. برایش فرقی نمی کند که ویلای آنچنانی در شمال داشته باشم یانه. میزان تحصیلات من هم برایش مهم نیست. او با تمام دخترانی که تا به امروز دیده ام فرق دارد.
چشمان آبی و شال سبزرنگش دلم را می برد. وقتی او را می بینم تمام غم و غصه ها و گرفتاری هایم را از یاد می برم.
لحظه ای فکر نداشتن و نرسیدن به او نابودم می کند.
روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.
رفته بودم ماشین عروس را گل بزنم. کت و شلوار سورمه ای با پیراهین فیلی به تن داشتم. بعد از آن جا می خواستم بروم آرایشگاه دنبال او. عجب کارت عروسی داشتیم. وقتی به نام زیبای او در کنار اسم خودم نگاه می کردم، موهای بدنم سیخ می شدند و تپش قلب می گرفتم.
روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.
نسیم خنکی می وزید.
ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را .
دوباره آخر هفته شده بود. کنار بزرگراه خروجی شهر منتظر مینی بوس عمو سیروس بودم تا به ولایتمان باز گردم. هوای شهر کثیف بود. سر و صدای ناشی از رفت و آمد بی حد و مرز و بوق ماشین ها کلافه ام کرده بود. بعضی از اتوبوس های خط واحد یا خاورها، چنان دودی داشتند که برای مدتی امانم را می بریدند.
البته مینی بوس عمو سیروس هم دست کمی از آن ها نداشت. هم سر و صدا و تکان هایش زیاد بود، هم دود زیادی به هوا می کرد و هم صندلی ها و روکش های خیلی کثیفی داشت. یادم است وقتی بر روی روکش های سوراخ سوراخ سبز رنگش به آرامی ضربه می زدم، گرد و غبار چشم گیری از آن ها بلند می شد و فضای مینی بوس را در بر می گرفت.
به همین خاطر اهالی روستا تقریبا یاد گرفته بودند هنگام نشست و برخاست بر روی صندلی ها با احتیاط عمل کرده و از ایجاد گرد و غبار خودداری نمایند. اما عمو سیروس به این مسئله توجهی نداشت و حتی ذره ای تقلا برای گردگیری مینی بوسش نمی کرد. چون پنجره کنار او تنها پنجره مینی بوس بود که شیشه اش باز می شد و او همواره از هوای تازه تنفس می کرد.
از دور لکه آبی رنگی در میان حجم عظیمی دود به چشم می خورد. خودش بود. بالاخره از راه رسید. مینی بوس بنز آبی رنگ عمو سیروس که قرار بود من را برای احیای ریه هایم به ولایتمان ببرد.
در ولایت ما به جز مینی بوس عمو سیروس و چند تراکتور وسیله دودزای دیگری یافت نمی شد .
این روز ها تقریبا عادت کرده ایم که هرگاه قرار است مسئولی در مورد فرودگاه بجنورد (BJB) صحبت کند، باید منتظر یک سورپرایز جدید باشیم. انگار سلسله اخبار تراژدی طور این فرودگاه به اصطلاح بین المللی، تمامی ندارد.
پس از لغو دائمی پرواز های شرکت هواپیمایی آسمان، فرودگاه بجنورد اگر شانس بیاورد و شرایط جوی و احیانا ی بر وفق مرادش باشد، تنها سه روز در هفته پرواز را تجربه می کند!
اگرچه لغو کلیه پرواز های شرکت هواپیمایی ماهان ( تنها شرکت دارای فعالیت در تنها فرودگاه استان) در نوروز امسال بسیاری از شهروندان بجنوردی را از آینده این فرودگاه نگران کرده بود، اما مصاحبه اخیر رزاز، مدیر فرودگاه بجنورد، بر شدت این ناامیدی افزود.
من به این کار ندارم که رزاز می گوید: فرودگاه بجنورد معلول است و یا فلان نماینده عکس ماچ کن استان می گوید: حتی چوپان هم می فهمد که فرودگاه بجنورد خیانت است!، اما محض اطلاع دوستانی که حافظه تاریخی شان را از دست داده اند دو نکته و یک پرسش را عرض می کنم و قضاوت را به شما می سپارم:
اول: اگر حافظه این نمایندگان و مسئولان دلسوز و حافظ بیت المالمان یاری دهد تا همین دو سه سال پیش، فرودگاه بجنورد هرروز پرواز داشت و روز به روز در حال توسعه بود و صحبت های جسته گریخته ای ازپرواز های بین المللی اش به کربلا و هم چنین نخستین ایرتاکسی اش، رسانه های استان و حتی ملی را پر کرده بود.
پرسش: چرا فرودگاهی که در سال 2016 میلادی بالغ بر 580 نشست و برخاست هواپیما داشته و قریب به 40 هزار کیلوگرم بار و 215 هزار نفر مسافر را جابه جا کرده، غیر اصولی و حیف کننده بیت المال در نظر گرفته می شود؟
دوم: فرودگاه فعلی بجنورد که به عنوان تنها فرودگاه فعال خراسان شمالی فعالیت دارد، در سال 1375 تاسیس شده است و بعد مدتی به دلیل مشکلات مالی تعطیل می شود و با تاسیس استان مجددا راه اندازی می شود. پس این فرودگاه اصلا دستاورد استان شدنمان هم نیست( مثل بسیاری از صنایع و پروژه های بزرگ دیگرمان) که اینقدر حرص از دست رفتن منابع استان را می خوریم. بدون شک اگر فرودگاه فعلی بجنورد که قدیمی تر از استان است، پاسخگوی نیازهای امروزمان نیست،( که به عقیده من اگر بازی های ی را کنار بگذاریم، حتما هست)، می توان در مکان های مناسب دیگر بجنورد اقدام به تاسیس فرودگاه اضطراری کرد.( برای مثال تخته ارکان)
پ.ن: مسئولین و نماینده های محترم، به عنوان یک شهروند نسبتا دغدغه مند بجنوردی از شما استدعا دارم و پیشنهاد می کنم که فرودگاه بجنورد را حفظ کنید و به جای تاسیس باند اضطراری، به فکر راه اندازی ریل های قطار به سمت این دیار باشید. ( لطفا به فرمایشات مقام معظم رهبری هم بیشتر توجه کنید).
مقام معظم رهبری: «حق مردم است که از مسئولانشان کار و تلاش و ابتکار و اقدام به موقع و رفتار مسئولانه بخواهند؛ و وظیفه مسئولان است که پاسخگو باشند و آنچه را که وظیفه آنهاست، انجام دهند»صبح یک روز آفتابی. باعجله و شتاب حاضر شدم و سریعا چند لقمه کره پنیر را بعنوان صبحانه خوردم. درحالی که چایی را هورت می کشیدم به ساعتم نگاه کردم و کفش هایم را از جاکفشی بیرون آوردم. ازمادرم خداحافظی کردم. برایم دعا کن. امیدوارم این بار بشود. باعجله و سراسیمه تاکسی گرفتم و به سمت آموزشگاه رانندگی حرکت کردم. حدود ساعت 7و30 به آموزشگاه رسیدم. بسیار شلوغ بود. شلوغ تر از آنچه تصورش را می کردم. وارد شدم و کارتکسم را برای نوبت به خانم یزدانی، متصدی نوبت دهی، تحویل دادم. خانم یزدانی ابتدا خنده ای کرد و سپس رو به من گفت تو هنوز قبول نشدی پسر؟! با شرمساری سری تکان دادم. هنوز نه متاسفانه. خب، ایشالا این دفعه قبول بشی. بیا این فرمو پرکن. فرم آزمون مجدد گواهینامه را پر کردم و بر روی آن امضا و اثر انگشت زدم. بفرمایید بنشینید صداتون می کنم. در چنین مواقعی هیچ چیز بدتر از دیدن یک دوست یا آشنا نیست. یکی از دوستانم را آنجا دیدم. سلام مهدی این جا چکار می کنی؟ گفتم اومدم آمپول بزنم، خب اومدم گواهینامه بگیرم دیگه. گفت نه می دونم .منظورم اینه که کجای کارشی؟ توشهری یا آئین نامه؟ پرسیدم خودت چی داری؟ گفت اولین آزمون توشهریشه. گفتم من هم توشهری دارم. درهمین حین خانم یزدانی صدا زد کیوان زاده. بیا کارتکستو بگیر. ساعت9 محل آزمون باش. برگه که چه عرض کنم، دفتر کارتکسم را از ایشان گرفتم. از بس قطر کارتکس و برگه های منگنه شده اطرافش رو به فزونی گذاشته بود، خجالت می کشیدم آنها را در دست گیرم. پس سریعا آنها را درون کوله ام گذاشتم و بعد هم به بهانه سرویس خودم را حسابی از دوستم و شرایط بحرانی دور کردم. چون باخود می گفتم هر لحظه امکان دارد او بپرسد که دفعه چندمم است که امتحان می دهم ومن هم باید با سرافکندگی و خجالت بسیار بگویم دفعه ششم. در ضمن او پرسپولیسی است و حتما در آستانه دربی به من می گوید شیش تایی هم که شدی. بنابراین مدت زمان حضورم در اتاق فکر را عامدانه طول دادم تا دوستم خودش تنهایی به محل آزمون برود. وقتی هیچ نشانی از حضور او درون موسسه نیافتم از سرویس بیرون آمده و با پای پیاده به سمت محل آزمون حرکت کردم. درمسیر دفترچه ای را که شامل نکات مربوط به رانندگی و اشتباهاتم در دفعات گذشته که منجر به مردودی ام شده بود، مطالعه می کردم. اول دنده یک، بعد ترمزدست. اول ترمزدست، بعد دنده خلاص. مجاز نیست، بااجازه. لچکی، دوبل. همه را دور کردم. در همین حال برخی سهل انگاری هایم در آزمون های قبلی را نیز به یاد می آوردم و افسوس می خوردم. مثلا بارسومی که آزمون دادم، ترمز دست را پایین نداده و هی گاز می دادم. یادم هست که به افسر گفتم این ماشین خراب است و حرکت نمی کند و او گفت هیچ ماشینی با ترمز دست حرکت نمی کند و من را رد کرد. پیاده شو نفر بعد بشینه. یا در یکی از آزمون های عملی که به گمانم بار چهارم بود، اتفاق نادری به وقوع پیوست. بعد از حرکت افسر درحالی که داشت کارتکسم را چک می کرد گفت کارت ملیتو هم بده ببینم و من با حماقت فراوان پاسخ دادم کارت ملیم تو جیبمه جناب! وکارت ملی ام را به افسر ندادم! نمی دانم چرا این کار راکردم. شاید آن لحظه تصور می کردم اگر دست به جیب شوم و کارت ملی ام را به افسر دهم، حواسم پرت می شود و به نوعی ایشان قصد دارند دقت من را بسنجند، اما این طور نبود. با این که در آن سری پارک دوبل مناسبی هم داشتم، رد شدم و علت را در همان حاضر جوابی ام می دانم. البته اشتباهات من یکی دوتا نبودند، اما این دو مورد بیشتر احساساتم را برانگیخته می کردند. دفعات دیگری که رد شده بودم یا کلا پارکم خراب بود یا مرتبا خاموش می کردم. اما این دفعه فرق می کرد. عزمم را جزم کرده بودم که این بار قبول می شوم و گلبانگ پیروزی را به صدا در می آورم. بالاخره به محل آزمون رسیدم. افسر محترم با پراید، خودروی محبوب ملی مان، از راه رسید. با احتیاط خاصی پراید را پارک کرد و از آن پیاده شد. رسم است که همیشه 10تا15دقیقه از شرایط آزمون سخن بگویند. چشمش که به من افتاد لبخند تلخی زد. فهمیدم که اوهم دیگر من را می شناسد. من اگر بفهمم کسی واقعا رانندست قبولش می-کنم. شما همه برای من یکسانید. چه سرباز باشید، چه دانشجو. اگر من کسی را از سر دلسوزی قبول کنم، فردا که گواهینامه بگیرد و بی احتیاطی کند، تصادف کند، خدای نکرده آسیبی به مال و جان دیگران بزند، اول از همه مردم می گویند خداوند آن افسری را که به تو گواهینامه داده، لعنت کند. افسر خودش بر سایه درختی پناه برده بود، ولی ما همه جلوی او ایستاده بودیم و آفتاب مستقیما به سر و صورتمان می تابید. در همین حال داشتم به سربازی که او هم برای آزمون آمده بود می گفتم این چقدر حرف می زنه. خسته شدیم. همش اینارو میگه. ناگهان افسر گفت گوش کنید به نفعتونه. سپس به من و آن سرباز نگاه کرد و بازهم لبخند زد. سرباز آرام در گوشم گفت عجب گوشایی داره. افسر ادامه داد بله، من اگر از سر دلسوزی یا هرچیزی شمارو به ناحق قبول کنم، اول به خودتون خیانت کردم، بعد به خودم و بعد هم به جامعه. بادست راستش خیابان مقابل را نشان داد و گفت آنجا ورود ممنوع است. دقت کنید. به چراغ های چشمک زن، خط ممتد، خط کشی عابر پیاده و سرعتگیرها. هنوز جمله ی افسر تمام نشده بود که جوانی با پراید نقره ای رنگ به سرعت از خیابان گذر کرد و خطاب به ما گفت همتون ردین. این سخن او موجب خنده حضار شد و به نوعی فضای ملتهب ناشی از سخنان افسر را درهم شکست. افسر هم جمله اش را کامل نکرد . اسم چهار نفر اول را خواند و به سمت خودروی آزمون حرکت کرد. با در نظر گرفتن موقعیت مکانی دوستم فاصله کافی را از او گرفتم و مشغول به خوردن کمی های بای شدم. افسر در حدود بیست دقیقه دو گروه دیگر را هم برد و می دانستم که با توجه به شماره ام من در گروه بعدی قرار دارم. مادرم در همان لحظه زنگ زد. سلام مادر چه کار کردی؟ گفتم هنوز آزمون ندادم . شما نمی خواد زنگ بزنی. اگر قبول شدم خودم باهات تماس می گیرم. افسر برای چهارمین بار به جمعمان بازگشت تا اسامی چهارنفر دیگر را بخواند. من به همراه سه خانم. آقای کیوان زاده بشینن پشت فرمون. باخود می گفتم همین مانده بود جلوی سه خانم آزمون دهم. اگر رد شوم چه آبروریزی می شود. خدایا به امید تو. نشستم. کمربند را بستم. افسر ماشین را تو دنده خاموش کرده بود. از اونجایی که بچه تیزوبزی هستم، اول دنده را خلاص کردم و بعد استارت زدم. کارتکس و کارت ملی ام را به افسر دادم و همزمان به او لبخند تصنعی زدم. سپس دنده یک را زدم و با رعایت ایست اولیه راه افتادم. دنده دو، دنده سه و در عرض کمتر از ده ثانیه نوبت به پارک دوبل رسید! برای پارک به آرامی کنار ماشین پارک کردم. خانم درشت اندامی در گوشه صندلی عقب، درست کنار لچکی نشسته بود و مانع مشاهده شیشه لچکی و آرم آن می شد. از ایشان خواهش کردم خودش راکمی کنار بکشد، اما نادیده گرفت. همزمان افسر گوشزد کرد که چقدر کندی پسر سریع تر. خلاصه با تصور فرضی از مکان لچکی پارک کردم. ماشین فاصله ناچیزی با جوی و جدول داشت. افسر گفت دوباره پارک کن. استرس بر من چیره شده بود. افسر می خواست فرصت دیگری به من بدهد تا من را قبول کند. او فقط یک پارک صحیح از من می خواست. اما من بدون تعویض دنده پارا از روی کلاج برداشتم تا به گمان خودم در آن لحظه از محل پارک بیرون بیایم اما طبیعتا ماشین عقب آمد و یکی از چرخ ها نیز درون جوی افتاد. وای. دیگر نمی توانستم ادامه دهم. خودم سریع تر از آن که افسر بگوید پیاده شو، پیاده شدم و به طرف مقابل رفتم. کارتکس را گرفتم. ششمین بار هم رد شدم. باورم نمی شد که چرا نتوانستم از فرصت دوباره ای که افسر در اختیارم گذاشته بود، استقاده کنم. ولی برای متقاعد کردن و آرام کردن خودم با خود می گفتم شیش تایی نشدم، بهتر که نشدم. ((استقلال سرور پرسپولیسه)). بعد از این احساس آرامش درونی سریعا و بدون خداحافظی با دوستم و آن سرباز، محل آزمون را ترک کردم.
پ.ن: بالاخره بار هفتم قبول شدم . -چهارم مهرماه 1397
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده(دانشجوی علوم تربیتی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی)
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست. و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست نماز میگذارد!… و من ریتا را بوسیدم آنگاه که کوچک بود و به یاد می آورم که چه سان به من درآویخت. و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند. و من ریتا را به یاد می آورم به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد می آورد آه… ریتا میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است و وعده های فراوانی که تفنگی… به رویشان آتش گشود! نام ریتا در دهانم عید بود تن ریتا در خونم عروسی بود. و من در راه ریتا… دو سال گم شدم و او دو سال بر دستم خفت و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم و در شراب لبها و دوباره زاده شدیم! آه…ریتا چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی بود آنچه بود ای سکوت شامگاه ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید در چشمان عسلی و شهر همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت. میان ریتا و چشمانم تفنگی است.
چرا نمایشنامه خشک سالی و دروغ، شاهکار محمد یعقوبی، اجازه شرکت در جشنواره تئاتر استانی و اجرای عموم را ندارد؟ آیا مهاجرت یعقوبی به کانادا، دلیل قانع کننده ای برای لغو اجرای نمایشنامه ای است که او ده سال پیش به نگارش در آورده؟! نمایشنامه ای که قطعا می تواند موثرتر از ساعت ها کلاس درس و جلسه مشاوره و روانشناسی واقع شود. به یاد دارم که آخرین اجرای این نمایش بسیار جذاب و آموزنده در خراسان شمالی، آذر ماه پارسال و در اولین جشنواره تئاتر دانشجویی دانشگاه بجنورد بود. ( جشنواره ای پرسروصدا که با گذشت حدود نه ماه همچنان بر رویداد های نمایشی استان و جو حاکم بر آن تاثیر گذار است!)
پ.ن1: اهورا مزدا این سرزمین را از دشمن، از خشک سالی، از دروغ دور بدارد. ( یا نجات دهد .)
پ.ن2: اگر از من بپرسند تابستان خود را چگونه گذراندی؟، در جواب همین بس که می گویم: فیلمنامه های فرهادی و نمایشنامه های یعقوبی را خوانده ام.
پ.ن3: لطفا فیلم تئاتر خشک سالی و دروغ را ببینید نه فیلم سینمایی آن را! دلیل منطقی زیاد دارد ولی دو مورد مهمش را میگویم: 1- پایان فیلم بر خلاف پایان واقع گرای نمایشنامه یک فاجعه است. 2- آرش در فیلم تئاتر پیمان معادی است، ولی در فیلم سینمایی محمدرضا گار!
پ.ن4: از مسئولین متولی فرهنگ و هنر خراسان شمالی تقاضا دارم که هنگام فراخوان جشنواره های بومی مثل تئاتر کوتاه با رویکرد جوان، سروصدایی حداقل مشابه هنگام برگزاری آن داشته باشند! لطفا درحالی که به فکر پرکردن راهروی تاریک و تنگ پلاتو شمس با توده ای از جمعیت شهروندان علاقه مند به تئاتر هستید، کمی هم در زمینه فراخوان ها و استعدادیابی پررنگ تر کار کنید. بسیاری از دوستان جوان و باانگیزه ام خبر از فراخوان این جشنواره نداشتند و یک باره با پوستر های برگزاری آن و جدول نمایش ها مواجه شدند!
پ.ن5: اهورا مزدا! چرا آدم ها هم دیگر رو رنج میدن؟! (صدای آرش)
پ.ن6: به امید حضور موفق گروه تئاتر رویش در جشنواره تئاتر استانی و سوره.
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست .
شامگاه دوشنبه، هفدهم تیر ماه 1398 بالاخره بزرگترین رویداد سینمایی بجنورد هم به پایان رسید و میزبانی جشنواره سراسری فیلم کوتاه با مضمون روستا و عشایر نیز در آلبوم خاطرات بجنورد نقش بست.
جشنواره ای با 71 اثر منتخب از 59 فیلمساز 22 استان کشور که از جمعه 14 تیر لغایت دوشنبه 17 تیر در محل مجتمع فرهنگی هنری گلشن برگزار شد.
در خلال چند روز این جشنواره یادبودی برای مستندساز برجسته محمد رضا سرهنگی به همراه دو کارگاه آموزشی تولید فیلم های مردم شناسی توسط فرهاد ورهرام و کارگاه آموزشی نحوه ارائه طرح توسط مهرداد اسکویی برگزار گردید.
من حدود هشتاد درصد آثار جشنواره را ازنزدیک دیدم و در هر دو کارگاه آن شرکت کردم.
به نظر من آثار جشنواره ملی فیلم کوتاه روستا و عشایر در کل کیفیت متوسطی داشتند. فیلم های مستند آن چندگامی جلوتر از داستانی ها بودند ( که این می تواند نشانگر فاصله عمیق فیلمسازان با جوامع روستایی عشایری مان باشد) و آثار پویانمایی نیز اصلا چنگی به دل نمی زدند. (به ویژه از منظر فرم و تکنیک های این ژانر مهم و جاافتاده در سینمای جهان).
البته تماشای آثار این جشنواره (امیدوارم در آینده اسم اختصاصی پیدا کند تا مجبور نباشیم مدام تکرار کنیم جشنواره!) هر توفیقی سینمایی هم حاصل نکند، من جوان کم تجربه ی روستاندیده( در یک کلام #ندید-بدید) را با تجارب زیسته و حال و هوای زندگی روستایی و انسان های عاشق پیشه و ساده ی ساکن در آن بیشتر آشنا کرد. این خودش به یک دنیا می ارزد.
شاید اگر تعداد فیلم های نهایی کمتر بود، شاهد گلچین بهتری بودیم. چه ومی داشت که بالای هفتاد اثر منتخب داشته باشیم؟ (مشابه اتفاقی که چند سالی است در جشنواره فیلم فجر هم می افتد و فیلم های سودای سیمرغ باید 22 عدد باشند، یا حداقل ربطی به این عدد پیدا کنند! چه در سطح سیمرغ باشند، چه نباشند. رسیدن به این سقف مهم است) از فیلم های استان خودمان مثال می زنم:
آیا می شود مستندی که با پرداختی مناسب به مسئله حساس مهاجرت جوانان از روستا به شهر می پردازد(کی کی) و یا مستندی که رابطه ی زیبای انسان و اسب را حداقل در قالب فرمی درخشان تبیین می کند (قارلاواج)، با آثار ضعیفی چون فیروزه و جاده ابریشم مقایسه کرد؟ پس چرا هیات انتخاب این جشنواره هر چهار اثر را در یک سبد به مخاطبین ارائه می دهند؟ ( می شود در دو بخش رقابتی و غیر رقابتی ارائه کرد).
در مورد فیلم های جشنواره ذکر یک نکته دیگر را هم حائز اهمیت می دانم و آن هم این است که چرا فیلمی به طور مستقیم به مسئله اساسی مدرسه و معلم در روستا اشاره نکرد؟! با این که از تمامی فعالیت های روستائیان شامل کشاورزی و باغداری و دامداری در کنار مشاغل مرتبط با روستا ها نظیر پست چی ها، ون مساجد و حتی دلال های سر زمین، فیلم مستقل داشتیم!
این عدم توجه به حرفه معلمی به چه دلایلی رخ داده است؟ آیا آموزش و پرورش و نهاد های ذی ربط آموزشی تلاشی در جهت حمایت از فیلمسازان برای تولید فیلم های کوتاه در این حوزه ی بسیار مهم داشته اند؟
و اما کارگاه های جشنواره:
ورهرام در کارگاه تولید فیلم های مردم شناسی با اشاره به تاریخ مستندسازی ایران با رویکردی انتقادی بیان کرد که در سینمای مستند ما، هیچ گاه مردم شناسان نقش نداشته اند ومتاسفانه بسیاری از آثار مستندی که ما آنها را در این حوزه جای داده ایم، فاقد مولفه های مردم شناسی اند. وی با صراحت گفت: تاکنون هیچ جشنواره ای در ایران به رشد و اعتلای مستندسازی مان کمک نکرده است! ورهرام هم چنین مطالعه کتاب درآمدی بر انسان شناسی نوشته کلود ریویر که توسط نشرنی به چاپ رسیده را به تمام علاقه مندان سینمای مستند(مردم شناسی) توصیه نمود.
مهرداد اسکویی نیز در کارگاهی که بیش از سه ساعت به طول انجامید، به طور خلاصه و البته کاربردی به تدریس مبحث مهم نحوه ارائه طرح پرداخت. اسکویی از موضوع، ایده و لاگ لاین شروع کرد و به سیناپس و تریت منت رسید.
کارگاه اسکویی حواشی زیادی هم داشت که به مهم ترین آن اشاره می کنم: معاونت آموزش انجمن سینمای جوان کشور که یکی از مهمانان ویژه اختتامیه جشنواره نیز بود، با حضور در این کارگاه گفت: بودجه هست، ولی فیلمساز خوب نیست! امسال دفتر بجنورد بودجه ویژه ای برای ساخت فیلم دارد و امیدوارم که با ارائه طرح های مناسب بتواند تمام این بودجه را جذب کند. ( تحلیل سخنان ایشان بماند برای بعد .)
و در پایان اختتامیه جشنواره:
هیات داوران( متشکل از آقایان اسکویی، رحمانی، خداویسی، مهرانفر و عطایی) انتخاب های مناسبی داشتند و انصافا در اهدای جوایز خراسان شمالی را تحویل گرفتند. فرخنده، مدیرکل ارشاد استان، و ظریفیان، دبیر اجرایی جشنواره، در نطق های جداگانه دائمی بودن میزبانی این فستیوال در خراسان شمالی را از مسئولین وزارت ارشاد خواستار شدند. از دیگر نکات مهم مراسم اختتامیه شامگاه دوشنبه می توان به اهدای تندیس ویژه یادبود محمدرضاسرهنگی به سعیدآقایی فیلمساز بجنوردی( برای کارگردانی مستند کی کی) و هم چنین خبرخوش اکران فیلم های جشنواره در هشت نقطه ی روستایی استان اشاره کرد.
جشنواره تمام شد.
جشنواره ها تمام می شوند.
اگر این جشنواره چند جوان علاقه مند به سینما را وارد عرصه پر پیچ و خم فیلمسازی کند، چند جوان روستایی را از مهاجرت به شهر منصرف کند و چند جوان به اصطلاح شهری را با فرهنگ بومی مناطق مختلف کشورش و گنجینه های پنهان روستاهای آن آشنا کند، بس است.
و همین رسالت جشنواره است.
نه جوایزی که رد و بدل می شوند آنقدر مهم هستند و نه داورانی که می آیند و می روند!
کم نیستند کارگردانانی که پس از خلق چندین شاهکار سینمایی، دست به آفرینش یک فاجعه می زنند، اما عبدالرضا کاهانی هم خواسته یا ناخواسته به این جرگه پیوسته است.
کم تر کسی فکر می کرد که روزی خالق آثاری چون بیست، هیچ، بی خود و بی جهت و اسب حیوان نجیبی است فاجعه ای چون خانم یایا را بسازد. فیلمی که حتی از بدیهی ترین عناصر یک فیلم سینمایی هم برخوردار نیست و ژانر مشخصی ندارد.
اما سوال اینجاست که آیا کاهانی نمی دانسته دارد چه فیلمی می سازد؟
کاهانی در پست صفحه اینستاگرامش هنگام اکران این فیلم نوشته بود: از این که برخی ها گول تبلیغات سطحی خانم یایا را نمی خورند و باور دارند این فیلم هم ادامه تجربه شخصی من در سینماست، خوشحالم و به نظرات آن ها که همچون گذشته انتظار دیگری از من دارند، احترام می گذارم. من همین هستم و غیر قابل تغییر. با تماشاگرانی که اندازه فیلم هایم دوستشان دارم. اگر ایران بودم کارهای زیادی باید انجام می دادم که همه شان مهم بود و حالا که نیستم مهم ترین آن ها را هشدار می دهم: مراقب فرصت طلب ها-دولتی و غیر دولتی- باشید. آن ها راه های جدیدی برای مبارزه پیدا کرده اند!
خانم یایا بیشتر به یک اعلامیه اعتراضی نمادین می ماند.به نظر می رسد کاهانی پس از توقیف چند فیلم اخیرش(ارادتمند نازنین،بهاره،تینا و چند اثر دیگر) و ناامیدی قطعی اش از اکران عمومی آن ها در ایران، خانم یایا را ساخت تا به سینمای ایران دهن کجی کند!
درمورد خانم یایا ما با کاراکتری روبرو هستیم که همه جا کار شخصیت های فیلم را کنترل می کند. دو باجناق فیلم با بازی عطاران(ناصر) و فرخ نژاد(مرتضی)، به شدت از یایا می ترسند. خانم یایا با زبان تایلندی حرفی می زند ولی ناصر و مرتضی حرف هایش را فهمیده و با او فارسی صحبت می کنند. آن دو اگر به خانم یایا اعتراض کنند، زندانی می شوند. خانم یایا مانع از خروج دو باجناق از تایلند می شود. در واقع خانم یایا استعاره از حکومتی است که در همه ی کارها دخالت می کند، با مردم مثل بیگانه ها سخن می گوید، شهروندانش را ممنوع الخروج می کند و درصورت اعتراض به زندان می اندازد.
دو باجناق خسته وسست عنصر فیلم هم نماد ازجامعه ایران هستند که در ظاهر فقط می گویند ما شما را دوست داریم خانم یایا و هیچ اعتراضی نمی کنند، دروغگو هستند، به هم اعتماد ندارند و نمی توانند از امکانات موجود برای شادی و خوش گذرانی خودشان استفاده کنند.
در هر صورت همه ی نماد های به کار رفته در این فیلم به دلیل بیان نشدن در قالب یک داستان و زیرپاگذاشتن رسالت اصلی سینما، ارزشی ندارند و هردو مخاطب آماتور و حرفه ای سینما از خانم یایا ناراضی اند. به قول حمید فرخ نژاد شاید گروه هنرو تجربه برای نمایش این فیلم مناسب تر می بود، هرچند به عقیده برخی از منتقدین این فیلم تحت هیچ شرایطی لیاقت عنوان " فیلم سینمایی" را ندارد و با اقبال نسبتا کمی در سینماها، امروز وارد نمایش خانگی شده است.
انتخاب های ویژه:
1.صحنه آب بازی در شهر پاتایا که صدای بمب و گلوله ی جنگی پخش می شد.
2.همان اولی.
3.همان اولی.
دریافت پوستر فیلم خانم یایا( ما شما را دوست داریم خانم یایا)
(یادداشتی بر فیلم سینمایی بچه
های آسمان به بهانه حضور در جشنواره 555 دانشگاه فرهنگیان، ساخته: مجید مجیدی. نویسنده: سید مهدی کیوان زاده)
مجید مجیدی، کارگردان سرشناس سینمای ایران، متولد بیست و پنجم فروردین ماه سال 1338 در تهران می باشد. گر چه او تاکنون تنها هشت اثر بلند داستانی سینمایی ساخته، اما تمام هشت اثر او تماما سینمایی هستند. چرا که عنصر اصلی و درواقع نقطه قوت فیلم های او عنصر داستان و شخصیت پردازی است که با همراهی فرم درخشانشان، سرگرمی را به عنوان اصلی ترین رسالت سینمایی بر پرده ی سینما به نمایش می گذارد. فیلم های مجیدی هر چندبار هم که از قاب تلوزیون به نمایش در بیایند، سینمایی هستند. سینمایی تر از آثار فیلمسازان مبتذلی که سال به سال کمدی های فالش و سوپرمارکتی شان را با مافیا به خورد مخاطبین آماتور سینما می دهند و کسی هم نیست که چراغ ترمز ریل این حرکت شتاب زده به سمت بی هویتی و ابتذال را روشن کند!
بچه های آسمان نخستین فیلم تاریخ سینمای ایران است که توانست جز پنج کاندیدای نهایی اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان قرار بگیرد. درکنار این مهم، این فیلم موفقیت های خیره کننده دیگری هم در عرصه ملی و بین المللی دارد. از دریافت چهار سیمرغ بلورین بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه، بهترین کارگردانی و بهترین تدوین در پانزدهمین جشنواره فیلم فجر گرفته تا جایزه فیلم برگزیده در جشنواره بین المللی فیلم تورنتو. براساس آمار سایت معتبر imdb ، این فیلم به عنوان پنجمین اثر برتر سینمایی جهان در سال 1997 نائل آمد و هم اکنون جزو فهرست 250 فیلم برتر تاریخ سینمای دنیاست. استقبال از این فیلم در شرق آسیا نیز خیره کننده بود. بچه های آسمان در کشور سنگاپور به عنوان پرفروش ترین فیلم خارجی دست یافت و همچنین فیلمنامه آن در متون درسی دبیرستان کشور ژاپن تدریس می شود. ( حال ما از ظرفیت این فیلم چقدر استفاده کردیم؟!، بگذریم)
داستان فیلم درباره پسری است که کفش های خواهرش را گم می کند. او کفش ها را برای تعمیر به کفاشی می برد و در راه خانه، وقتی برای خرید سبزی کفش ها را زمین می گذارد، زباله جمع کن نابینایی تصادفا آنها را برمی دارد. از یک طرف پسر داستان، علی، می ترسد به والدینش چیزی بگوید و از طرف دیگر خواهرش، زهرا، نمی داند چگونه بدون کفش به مدرسه برود. زهرا و علی با ترس و لرز در حضور پدر و مادرشان با یکدیگر نامه نگاری می کنند تا برای مشکل راه حلی بیابند. راه حل ساده است. زهرا کفش های علی را می پوشد و به مدرسه می رود و پس از تمام شدن مدرسه اش زود به خانه می آید تا علی بتواند به مدرسه اش که ظهر شروع می شود برسد؛ اما چون زهرا همیشه نمی تواندس ر وقت برسد، در نتیجه علی که دانش آموز خوب و منظمی است، بعضی اوقات دیر به کلاس می رسد.
در بستر این داستان نود دقیقه ای سرگرم کننده که کودکان و بزرگسالان را مجذوب روایت شیرین کلاسیکش می کند، مفاهیم مهمی گنجانده می شود. عشق و دوستی، امید به آینده، تلاش و کوشش برای حل موانع و مشکلات از جمله مهم ترین کد های اخلاقی هستند که در دومین اثر سینمایی مجیدی رمزگشایی می شوند. فیلمنامه بچه های آسمان تک خطی و به روش دانای کل روایت می شود و کاملا مبتنی بر اصول و قواعد کلاسیک است. موسیقی این فیلم هم در عین سادگی و پاکی بسیار تاثیرگذار و ملموس ظاهر می شود. ( به راستی که زیبایی در سادگیست).
و در پایان به بخشی از یادداشت راجر ایبرت، یکی از بزرگترین منتقدین سینما، بر فیلم سینمایی بچه های آسمان می پردازم:
" با این حال «بچه های آسمان» درباره خانه ای است عاری از غم که در آن، خواهر و برادر به جای آنکه با هم دعوا کنند، یکدیگر را دوست دارند. آنچه فیلم به تصویر می کشد، شرایطی است که هر بچه ای می تواند با آن همذات پنداری کند. در این فیلم ایرانی، چنان معصومیت و شیرینی یافتم که وقتی آن را با «لاک پشت های نینجا» و دیگر کارتون های خشن مقایسه می کنم، شرمگین می شوم. آیا بهتر نیست قبل از آنکه بخواهیم با سرگرمی هایی مثل «لاک پشت های نینجا» فرزندانمان را تربیت کنیم، به آنها چگونه دیدن را بیاموزیم؟ "
نویسنده:
سید مهدی کیوان زاده
ارتباط در اینستاگرام : @keivan-1998-
دوشنبه این هفته بعد مدتها تحصیل در دانشگاه فرهنگیان بجنورد، اتفاقی برایم افتاد که مطمئنا تا سال ها پس از فارغ التحصیلی هم آن را فراموش نخواهم کرد.
دوشنبه ای که برخلاف عادت همیشگی مان، دنبال جیم زدن ساعت فرهنگی نبودیم(حداقل من که نبودم) و با شور و اشتیاق به آمفی تئاتر رفتیم تا با هم فکری و همکاری گروهی، یک کتاب داستان بنویسیم و بسازیم.
" البته من از همان روزی که خانم عفتی بعنوان استاد این درس به کلاس آمد و از دغدغه هایش برای کودکانی که کودکی نمی کنند و هیچ آرزویی ندارند سخن گفت، فهمیدم که قطع به یقین این یکی دیگر از همان عنوان درسی هایی می شود که آدم با هرنمره ای که پاسش کند، باز هم دوستش دارد و با خودش و به طبع استادش حال می کند. " ((for ever
هنوز زمان زیادی از ارائه گروهی تقریبا بی نقصمان درمورد هوشنگ مرادی کرمانی و سرکار خانم الیزابت دامی نگذشته بود که استادمان بحث تهیه کتاب داستان را بعنوان ارزشیابی پایان ترم پیش کشید.
از کمالات سید مهدی کیوان زاده همین بس که او از کودکی(سوم ابتدایی به بعد) دستی برقلم داشت و به همراهی دوستان و دخترخاله اش چندین کتاب داستان و مجله و مجموعه شعر ساخته بود.
این ارزشیابی پایانی مفاوت در ادبیات کودک برایم بهانه ای شد تا با مرور خاطرات روزگاران خوب دبستان قدس و آقای مویدی اش و کانون پرورش فکری و خانم احتشامش، و هم چنین ورق زدن آلبوم تصاویر و آثار به جامانده ام از این دوران حال بسیار خوشی پیدا کنم.
دوشنبه این هفته کودک درون خفته من را بیدار و به جنبش و تحرک واداشت.
یادش بخیر .
روز های خوب کودکی
روزهایی با آرزوهای بزرگ
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده
ارتباط در اینستاگرام : @keivan-1998-
عصر یک روز بارانی بود. بدم نمی آمد که از ترکیب (چتر نمی خواهد این هوا، تو را می خواهد) بهره گیرم، منتهی آن روز ها مکررا باران های سیل آسا و مهیبی می بارید که به همه چیز شبیه بود، الا یک موقعیت مناسب دونفره!
صدای آسمان هم مدام درمی آمد که بهتر است زودتر برگردی به خانه تان وگرنه قورچتو در میارم!
اما من به راهم ادامه دادم. اصولا مرغم یک پا دارد. رعدوبرق و باران شدید که هیچ، توفان، گردباد، سونامی و حتی زله های بم و سرپل ذهاب طور هم نمی توانند من را متوقف کنند.
من بر شانه ی غول ها ایستاده ام. شانه ی غول ها اصولا جای بلند و محکمی است. نه سیل به آنجا می رسد و نه زله می تواند خرابش کند.
به راهم ادامه دادم.
نارنجی پوشان درحال رفع آبگرفتگی معابر بودند.
یک نارنجی پوش به همراه نارنجی پوش بغل دستی اش به من اشاره کردند که بروم سمتشان!
نرفتم سمتشان.
لکن خودشان آمدند سمت من!
گفتند: سلام.
از آنجایی که جواب سلام بزرگترها واجب است، گفتم: سلام.(این هم پیام اخلاقی. نگین نگفت)
یکی از آن دو نارنجی پوش که نارنجی تر بود گفت: چرا فیلم می گیری؟ فیلم نگیر.
با تعجب گفتم: دایی! من اصلا فیلم نمی گرفتم. موبایلم از این ساده هاست.
نوکیا 1100 را از جیبم در آوردم و به آن دو نشان دادم.
نارنجی پوش دیگر که کم رنگ تر بود گفت: پسرجان. ما خودمون دیدیم که داری از ما فیلم می گیری. نکن توروخدا. جان مادرت نکن این کارو. فردا میری تو همه جای فضای مجازی پخش می کنی آبرو نمی ذاری واسه مون!
از شانه غول پریدم پایین و گفتم: شما که در حال انجام وظیفه هستید. اصلا فرض کنید که من از شما فیلمی هم گرفته باشم. چه مشکلی برای شما پیش می آید دقیقا؟
هردو نارنجی پوش همزمان و یک صدا گفتند: اینجا فقط ما سوال می پرسیم.
به سختی برگشتم به شانه غول. گفتم: من که فیلمی نگرفتم، ولی اگر گوشیم دوربین داشت حتما می گرفتم. نارنجی های پرحاشیه! حالا هم بروید کنار تا من به راهم ادامه دهم.
دو پاکبان تمکین کردند و رفتند کنار. (آره. از اینجا به بعد دوست دارم بهشون بگم پاکبان. مشکلی هست؟)
هنوز چندمتری دور نشده بودم که دیدم مردی با کت و شلوار مشکی که یک گولاخ (با ابعاد 2*3) برایش چتر نگه داشته، بر روی یک سکو ایستاده و دارد قورچ آن دو پاکبانی که سمت من آمده بودند را در می آورد.
صدای پاکبان پررنگ تر به گوش می رسید: قربان به خدا گوشی نداشت. اصلا دیوونه بود طرف. فکر کنم اشتباه دیدین.
از این که به من گفت دیوانه ناراحت نشدم. تنش سلامت باشد.
مهم این است که گفت من گوشی ندارم. به نظرم خوب جمعش کرد.
شدت باران کم تر شد، اما همچنان می بارید. همه جای خیابان و پیاده روها پر آب شده بود.
خسته شده بودم. بر شانه غول نشستم.
به او گفتم: پس کی می رسیم؟ من خسته شدم.
غول هیچ پاسخی نداد. فقط به آرامی چترش را باز کرد.
بر شانه اش دراز کشیدم. زیاد نرم نبود. ولی خب، از هیچی بهتر بود.
به غول گفتم: فکر کنم کار خودشان است. ابرها را بارور کرده اند و حالا نمی توانند جلویش را بگیرند!
غول باز هم هیچ پاسخی نداد. خمیازه ای کشیدم و کم کم چشمانم را بستم.
صدای باران می آمد.
صدای آب های جاری بر خیابان ها و کوچه ها.
صدای قایق.
و صدای غول .
غول می گفت: باران که قطع شد بیدارت می کنم. آن موقع حال می دهد که روی شانه ام بایستی پسر.ساعت هفت صبح بود. سراسیمه از خواب برخاستم. صبحانه مفصلی را میل کردم و با خداحافظی از مادر مهربانی که زمزمه می کرد: اولین روز کاری خوبی داشته باشی!، از خانه خارج شدم و سوار بر اسنپ به سمت دبستان ابتدایی حضرت رسول(ع) بجنورد واقع در بلوار معلم، انتهای خیابان بهارک، رهسپار شدم. اسنپ را دومسیره گرفته بودم تا میانه راه برگه معرفی نامه را از دوست خوبم آقای علی قربانی تحویل بگیرم. علی به همراه محمد میرابی در گوشه ای از حیاط مدرسه پروفسورحسابی ایستاده بودند و بادقت به دانش آموزان حاضر در صف نگاه می کردند. سلام و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. دوستان از برخورد نسبتا سرد مدیر مدرسه شان ناخشنود بودند و من کمی آن ها را دلداری دادم. ( البته بیشتر حس تلافی شان را تقویت کردم!، بماند .) تقریبا ساعت حوالی هشت بود که به همراه حمزه مهرپویان وارد دبستان شاهد شدیم. آقای رمضانی، مدیر مدرسه، پشت تریبون رفته و از افتخارات مدرسه اش در مسابقات علمی سخن می گفت. اولیا و همراهان دانش آموزان به شکل مدور در حیاط ایستاده و صف های طولانی و منظم دانش آموزان نیز به نوعی شعاع و قطرهای این دایره فرضی را تشکیل می دادند. پس از برگزاری مراسم پرهیجان صف که توام با قرائت وصیت نامه یک شهید مدافع حرم و خواندن اسامی دانش آموزان هر کلاس بود، به همراه حمزه به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتیم. ایشان ما را به دفتر مدیریت هدایت کرند و از نظم مان به دلیل حضور به موقع در مدرسه، آن هم در نخستین روز سال تحصیلی جدید تشکر کردند.( با چاشنی تعجب) در همین حین خانم قدیمی، استادی که بالاخره در ترم پنجم توانستم با او درسی بردارم، از راه رسید. استاد قدیمی در جلسه خصوصی که در اتاق مشاوره و سلامت برگزار شد از شرایط کارورزی یک سخن گفت و اطلاعاتی را نیز در باب دلایل ناراحتی دانشجومعلمان از برخورد مدیران مدارس با آنان تبیین کرد. طی این جلسه کوتاه که در دقایق آخر با حضور آقای رمضانی همراه شد، چندین بار دانش آموزانی در را باز کرده و با حالتی متعجب می پرسیدند: برای فلان طرح سلامت باید چکار کنیم؟ استاد قدیمی هم با متانت و صبر پاسخ می داد: برو از خانم مشاورت بپرس.( البته با تکیه زدن بر جایگاه خانم مشاور مدرسه!) جلسه شورای معلمان مدرسه بهانه ای شد تا در اولین تجربه کارورزی، اولین مدیریت مستقیم کلاس نیز نصیبم گردد. به محض ورود به کلاس دوم2، تمامی دانش آموزان از جای برخاسته و به صورت هماهنگ شعری را زیر لب زمزمه کردند. (خداوکیلی خیلی حال کردم) از آنجا که هنوز اکثر آنها کتاب و برنامه درسی مدونی نداشتند، تصمیم به برگزاری یک مسابقه نقاشی گرفتم. خوشبختانه با واریز معوقات حکم جدید دانشجومعلمان( با تشکر از دکتر حاج بابایی، واسه همه پیگیریات مرسی) مشکل مالی چندانی نداشتم و بنابراین برای بهترین نقاشی مسابقه یک جایزه تعیین کردم. بچه ها مشغول به کار شدند. برخی از دفتر و مدادرنگی های دوستشان استفاده می کردند و برخی نیز به صورت مشترک نقاشی می کشیدند. به جز دو سه دانش آموز که مدام برای دستشویی و نوشیدن آب اجازه می گرفتند (و واقعا نمی دانستم که بایستی چه برخوردی با آنها داشته باشم)، بقیه مشغول به کار شده بودند. اکثر آنها طبیعت را به تصویر کشیده بودند. درخت، گل، رود، کوه، خورشید و .- اگرچه که در برخی از نقاشی ها مرد عنکبوتی، بن تن، باب اسفنجی و مینیون ها نیز به چشم می خورد اما فضای یکی از نقاشی ها بسیار متفاوت تر از بقیه بود. دانش آموزی که اسمش در خاطرم نمانده چیزی دارای پنجره که به نظر خانه می آمد را به همراه آتشی که بیشتر در پایین صفحه نقاشی بود، کشیده بود و برای نظرخواهی نقاشی اش را به من نشان داد. از او پرسیدم: خونه ات آتیش گرفته؟ پاسخ داد: خونه نیست که. موشکه! میشه یه جمله بگی روش بنویسم؟ گفتم: نمی خواد روش چیزی بنویسی عزیزم. فقط یک پرچم ایران روش بکش. مثلا یک ماهواره علمی فضائیه! درنهایت پس از مدیریت این کلاس در زنگ دوم، نقاشی برنده مسابقه را تعیین کردم و قرار شد تا دوشنبه هفته آینده هدیه اش را بدهم. ( علی ربانی، نقاشی زیبایی از طبیعت) در زنگ تفریح همانطور که با حمزه میان بچه ها چرخ می زدیم، در مورد انتخاب نهایی پایه ها با هم صحبت کردیم. در نهایت هر دو به این نظر مشترک رسیدیم که پایه اول را به دلیل مهارت های تدریس معلمان آن و هم چنین معصومیت بیشتر کودکان حاضر در آن برگزینیم. موضوع را با معاون محترم مدرسه در جریان گذاشتیم و ایشان نیز موافقت کردند. حمزه اول یک و من اول دو( کلاس خانم آل شیخ). در طی دو زنگ حضورم در کلاس اول تا تعطیلی مدرسه، همکاری زیادی با خانم آل شیخ داشتم. برای دفتر مشق بچه ها سرمشق نوشتم، بر نحوه انجام تکالیف نظارت کردم و تخته وایت برد کلاس را که آلوده به ماژیک های غیر وایت بردی بود، پاک کردم. تدریس جهت های راست و چپ توسط معلم یکی از جالب ترین و مهیج ترین برنامه های این روز بود. برخی از بچه ها واقعا هنوز متوجه این جهت ها نبودند، اما خانم آل شیخ با صبر و حوصله به آنها آموزش می داد. او برای این کار از فضای خود کلاس و اشیایی که بر روی در و دیوار کلاس نصب و آویزان بودند، استفاده می کرد. این کار وی بر آموزش پذیری دانش آموزان تاثیر داشت و آنها را بیشتر همراه می کرد. در طی زنگ سوم، پسربچه ای به اسم علی چندین بار گریه کرد. او مادرش را می خواست و من سعی در آرام کردنش داشتم. پسر کم حرف و مودبی بود. در زنگ تفریح برایش خوراکی خریدم. احساس می کردم قدم زدن در کنار او جلوی چشمان سایر بچه ها به او انرژی و حال خوبی تزریق می کند. پس دستانش را گرفتم و به سمت وضوخانه که در گوشه محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کردیم. علی دست ها و صورتش را با حوصله شست و در آینه به من لبخند زد. حال علی آن دانش آموز منفعل زنگ پیش نبود. ساعت بعد بسیار آموزش پذیرتر ظاهر شد و تمرین خط راست ( ا ا ا ا ا.) را تقریبا بدون غلط انجام داد. در پایان روز به همراهی خانم آل شیخ برگه های حاوی برنامه درسی کلاس را بین بچه ها توزیع کردیم. خانم معلم از دانش آموزان خواست تا هر روز کتاب همان درس را همراه داشته باشند. زنگ خورد. بچه ها از کلاس خارج شدند. نزدیک دم در که بودم، علی را دیدم که با انگشتان اشاره من را به پدرش نشان می دهد. دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. لبخند زدم. لبخند زد . (پ.ن: علی در تصویر موجود است)
در ادامه لینک دانلود فایل گزارش فیزیکی کارورزی ام در دبستان شاهد حضرت رسول(ص) بجنورد را جهت استفاده دانشجومعلمان عزیز قرار داده ام:
لینک دانلود فایل pdf نمایشنامه قند امانتی، اثر برگزیده جشنواره ملی فرهنگی اجتماعی دانشجویان دانشگاه فرهنگیان در سال 1398 (به میزبانی شهر یزد)، را که به عنوان شایسته تقدیر بخش نمایشنامه نویسی این مسابقات نائل آمد، را قرار دادم. نگارش این نمایشنامه کوتاه حدود دو ماه به طول انجامید( اسفند 97 و فروردین98).
اطلاعات نمایشنامه:
موضوع: اجتماعی/ تعداد شخصیت ها: دو زن و یک مرد به همراه چند بازیگر مهمان/ تعداد صفحات: 12
جهت دانلود بر لینک زیر کلیک کنید:
بخش های از فیلمنامه " مشق شب" :
- عباس کیارستمی: پدرت سواد داره؟
+ دانش آموز: نه
- مادرت چطور؟
+نه
- پس تو خونه کی به درس و مشقت میرسه؟
+ صابخونمون !
- چجوری؟
+ هر وقت دیکته دارم، میرم پیشش. بعد خودِ صابخونمون نمیگه، دختراش میگن
- تو وقتی مشقاتُ خوب نمی نویسی، تنبیهت میکنن یا نه؟
+ مشقامُ خوب نمی نویسم، تنبیهم میکنن
- کی؟
+ خانوممون
- تو خونه چی؟ پدر مادرت چی؟
+می زنن !
- چجوری میزنن؟
+ نمیدونم!
- مگه میشه آدم کتک بخوره، بعد ندونه چجوری کتک خورده؟!
+ با کمربند
- اونا از کجا میفهمن که تو مشقتُ بد نوشتی؟. خودشون که سواد ندارن!
+ وقتی دفترمو باز میکنم، بهش نشون میدم، میگه بده
- میگه بده؟!. اونکه سواد نداره، از کجا میگه بده؟
+ چونکه درشته !
- پس چون درشته، به نظرش بد میاد !
+ تشویق چطور؟. تشویقت کردن تا حالا؟
- نه
+ ولی تنبیه کردن؟
- تنبیه آره
+ حالا کارتونُ بیشتر دوس داری یا مشقُ؟
- مشق !
+ یکی از کارتونایی که دوس داری رو میتونی تعریف کنی؟
- پسر شجاع دوس دارم، پینوکیو دوس دارم.
+ اگه نمره خوب گرفتی، یه ٢٠ گرفتی، انتظار داری چجوری تشویقت کنن؟. مثلا چی برات بخرن؟
- شیرینی
+ دیگه چی دوس داری برات بخرن، اگه ٢٠ گرفتی؟
- ٢ تا شیرینی
+ وقتی ٣ تا بیست گرفتی چی؟
- شیرینی دیگه
+ چنتا؟
- ٣ تا شیرینی .
ژان لوک گدار، فیلمساز مشهور فرانسوی، بارها کیارستمی را برای شیوه غیرتقلیدی اش در فیلمسازی ستوده است و هم چنین می گوید: سینما با گریفیث آغاز می شود و با کیارستمی پایان می یابد. بزرگی کیارستمی نهفته در رویکرد بسیار شخصی اش به سینما است. او نه دربند سنت های سینمای ایران است و نه ( دربند) قراردادهای تجاری سینمای جریان اصلی دنیا. کیارستمی معتقد است راه جهانی شدن از محلی بودن می گذرد: (( برای آفرینش اثری که همگان در سراسر دنیا بتوانند آن را درک کنند، باید ریشه در خاک خودت داشته باشی.)) سینمای کیارستمی، سینمای امید و زندگی است. او سبک ویژه خود را به وجود آورد که در آن مرز میان مستند و داستان ناپیداست. فیلمنامه های او همواره در پی کشف حقیقت هستند. سوال هایی را مطرح کرده و تلاش می کنند تا مخاطب را در پی پاسخ به سوالات بیابند.
پ.ن1: بسیاری از فیلم های عباس کیارستمی، محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هستند. کانونی که در سال های ابتدایی تاسیسش از فیلمسازانی چون کیارستمی و نادری بهره می برد، امروزه در بهترین عملکرد خود به تئاتر نازگل می رسد!
پ.ن2: شواهد بسیاری موید این نکته اند که مرگ عباس کیارستمی بابت قصور پزشکی بوده است. چند روز پیش فیلم خوبی به نام "سمفونی نهم" را در سینما عمیق دیدم. ملک الموت جذاب این فیلم ( با بازی حمید فرخ نژاد)، در پایان یکی از سکانس ها به همین نکته اشاره کرد و با لحنی طنزآمیز و زیرکانه گفت: موعد مرگش فرارسیده بود، البته در مورد عباس کیارستمی پزشکان به من خیلی کمک کردند!
پ.ن3: تا زنده هستید!، فیلم های او را تماشا کنید. بدون شک عباس کیارستمی، فصل سینمای ایران را به کتاب تاریخ سینمای جهان اضافه کرد.
فایل نهایی ورد و pdf گزارش کارورزی یک را در وبلاگ قرار میدهم تا انشاالله دانشجومعلمان و نومعلمان عزیز از آن استفاده کنند. لطفا پس از مطالعه و استفاده احتمالی، نظرتون رو برای من در همین وبلاگ یا صفحه اینستاگرامم تبیین بفرمایید. سپاسگزارم.
لینکهای دانلود:
نویسنده متن: سید مهدی کیوان زاده
درباره این سایت