ساعت هفت صبح بود. سراسیمه از خواب برخاستم. صبحانه مفصلی را میل کردم و با خداحافظی از مادر مهربانی که زمزمه می کرد: اولین روز کاری خوبی داشته باشی!، از خانه خارج شدم و سوار بر اسنپ به سمت دبستان ابتدایی حضرت رسول(ع) بجنورد واقع در بلوار معلم، انتهای خیابان بهارک، رهسپار شدم. اسنپ را دومسیره گرفته بودم تا میانه راه برگه معرفی نامه را از دوست خوبم آقای علی قربانی تحویل بگیرم. علی به همراه محمد میرابی در گوشه ای از حیاط مدرسه پروفسورحسابی ایستاده بودند و بادقت به دانش آموزان حاضر در صف نگاه می کردند. سلام و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. دوستان از برخورد نسبتا سرد مدیر مدرسه شان ناخشنود بودند و من کمی آن ها را دلداری دادم. ( البته بیشتر حس تلافی شان را تقویت کردم!، بماند .) تقریبا ساعت حوالی هشت بود که به همراه حمزه مهرپویان وارد دبستان شاهد شدیم. آقای رمضانی، مدیر مدرسه، پشت تریبون رفته و از افتخارات مدرسه اش در مسابقات علمی سخن می گفت. اولیا و همراهان دانش آموزان به شکل مدور در حیاط ایستاده و صف های طولانی و منظم دانش آموزان نیز به نوعی شعاع و قطرهای این دایره فرضی را تشکیل می دادند. پس از برگزاری مراسم پرهیجان صف که توام با قرائت وصیت نامه یک شهید مدافع حرم و خواندن اسامی دانش آموزان هر کلاس بود، به همراه حمزه به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتیم. ایشان ما را به دفتر مدیریت هدایت کرند و از نظم مان به دلیل حضور به موقع در مدرسه، آن هم در نخستین روز سال تحصیلی جدید تشکر کردند.( با چاشنی تعجب) در همین حین خانم قدیمی، استادی که بالاخره در ترم پنجم توانستم با او درسی بردارم، از راه رسید. استاد قدیمی در جلسه خصوصی که در اتاق مشاوره و سلامت برگزار شد از شرایط کارورزی یک سخن گفت و اطلاعاتی را نیز در باب دلایل ناراحتی دانشجومعلمان از برخورد مدیران مدارس با آنان تبیین کرد. طی این جلسه کوتاه که در دقایق آخر با حضور آقای رمضانی همراه شد، چندین بار دانش آموزانی در را باز کرده و با حالتی متعجب می پرسیدند: برای فلان طرح سلامت باید چکار کنیم؟ استاد قدیمی هم با متانت و صبر پاسخ می داد: برو از خانم مشاورت بپرس.( البته با تکیه زدن بر جایگاه خانم مشاور مدرسه!) جلسه شورای معلمان مدرسه بهانه ای شد تا در اولین تجربه کارورزی، اولین مدیریت مستقیم کلاس نیز نصیبم گردد. به محض ورود به کلاس دوم2، تمامی دانش آموزان از جای برخاسته و به صورت هماهنگ شعری را زیر لب زمزمه کردند. (خداوکیلی خیلی حال کردم) از آنجا که هنوز اکثر آنها کتاب و برنامه درسی مدونی نداشتند، تصمیم به برگزاری یک مسابقه نقاشی گرفتم. خوشبختانه با واریز معوقات حکم جدید دانشجومعلمان( با تشکر از دکتر حاج بابایی، واسه همه پیگیریات مرسی) مشکل مالی چندانی نداشتم و بنابراین برای بهترین نقاشی مسابقه یک جایزه تعیین کردم. بچه ها مشغول به کار شدند. برخی از دفتر و مدادرنگی های دوستشان استفاده می کردند و برخی نیز به صورت مشترک نقاشی می کشیدند. به جز دو سه دانش آموز که مدام برای دستشویی و نوشیدن آب اجازه می گرفتند (و واقعا نمی دانستم که بایستی چه برخوردی با آنها داشته باشم)، بقیه مشغول به کار شده بودند. اکثر آنها طبیعت را به تصویر کشیده بودند. درخت، گل، رود، کوه، خورشید و .- اگرچه که در برخی از نقاشی ها مرد عنکبوتی، بن تن، باب اسفنجی و مینیون ها نیز به چشم می خورد اما فضای یکی از نقاشی ها بسیار متفاوت تر از بقیه بود. دانش آموزی که اسمش در خاطرم نمانده چیزی دارای پنجره که به نظر خانه می آمد را به همراه آتشی که بیشتر در پایین صفحه نقاشی بود، کشیده بود و برای نظرخواهی نقاشی اش را به من نشان داد. از او پرسیدم: خونه ات آتیش گرفته؟ پاسخ داد: خونه نیست که. موشکه! میشه یه جمله بگی روش بنویسم؟ گفتم: نمی خواد روش چیزی بنویسی عزیزم. فقط یک پرچم ایران روش بکش. مثلا یک ماهواره علمی فضائیه! درنهایت پس از مدیریت این کلاس در زنگ دوم، نقاشی برنده مسابقه را تعیین کردم و قرار شد تا دوشنبه هفته آینده هدیه اش را بدهم. ( علی ربانی، نقاشی زیبایی از طبیعت) در زنگ تفریح همانطور که با حمزه میان بچه ها چرخ می زدیم، در مورد انتخاب نهایی پایه ها با هم صحبت کردیم. در نهایت هر دو به این نظر مشترک رسیدیم که پایه اول را به دلیل مهارت های تدریس معلمان آن و هم چنین معصومیت بیشتر کودکان حاضر در آن برگزینیم. موضوع را با معاون محترم مدرسه در جریان گذاشتیم و ایشان نیز موافقت کردند. حمزه اول یک و من اول دو( کلاس خانم آل شیخ). در طی دو زنگ حضورم در کلاس اول تا تعطیلی مدرسه، همکاری زیادی با خانم آل شیخ داشتم. برای دفتر مشق بچه ها سرمشق نوشتم، بر نحوه انجام تکالیف نظارت کردم و تخته وایت برد کلاس را که آلوده به ماژیک های غیر وایت بردی بود، پاک کردم. تدریس جهت های راست و چپ توسط معلم یکی از جالب ترین و مهیج ترین برنامه های این روز بود. برخی از بچه ها واقعا هنوز متوجه این جهت ها نبودند، اما خانم آل شیخ با صبر و حوصله به آنها آموزش می داد. او برای این کار از فضای خود کلاس و اشیایی که بر روی در و دیوار کلاس نصب و آویزان بودند، استفاده می کرد. این کار وی بر آموزش پذیری دانش آموزان تاثیر داشت و آنها را بیشتر همراه می کرد. در طی زنگ سوم، پسربچه ای به اسم علی چندین بار گریه کرد. او مادرش را می خواست و من سعی در آرام کردنش داشتم. پسر کم حرف و مودبی بود. در زنگ تفریح برایش خوراکی خریدم. احساس می کردم قدم زدن در کنار او جلوی چشمان سایر بچه ها به او انرژی و حال خوبی تزریق می کند. پس دستانش را گرفتم و به سمت وضوخانه که در گوشه محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کردیم. علی دست ها و صورتش را با حوصله شست و در آینه به من لبخند زد. حال علی آن دانش آموز منفعل زنگ پیش نبود. ساعت بعد بسیار آموزش پذیرتر ظاهر شد و تمرین خط راست ( ا ا ا ا ا.) را تقریبا بدون غلط انجام داد. در پایان روز به همراهی خانم آل شیخ برگه های حاوی برنامه درسی کلاس را بین بچه ها توزیع کردیم. خانم معلم از دانش آموزان خواست تا هر روز کتاب همان درس را همراه داشته باشند. زنگ خورد. بچه ها از کلاس خارج شدند. نزدیک دم در که بودم، علی را دیدم که با انگشتان اشاره من را به پدرش نشان می دهد. دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. لبخند زدم. لبخند زد . (پ.ن: علی در تصویر موجود است)
در ادامه لینک دانلود فایل گزارش فیزیکی کارورزی ام در دبستان شاهد حضرت رسول(ص) بجنورد را جهت استفاده دانشجومعلمان عزیز قرار داده ام:
درباره این سایت