صبح یک روز بهاری بود.

 باران می بارید.

دوباره به پارک رفتم تا رقص گیسوانش در باد را تماشا کنم. شکوفه های درختان هم به ساز نسیم بهاری می رقصیدند. هوا نسبتا سرد بود.

روی یک نیمکت چوبی منتظر دیدارش نشستم.

او فرق دارد. من می دانم که او به پول و شغل و ماشین من اهمیت نمی دهد. برایش فرقی نمی کند که ویلای آنچنانی در شمال داشته باشم یانه. میزان تحصیلات من هم برایش مهم نیست. او با تمام دخترانی که تا به امروز دیده ام فرق دارد.

چشمان آبی و شال  سبزرنگش دلم را می برد. وقتی او را می بینم تمام غم و غصه ها و گرفتاری هایم را از یاد می برم.

لحظه ای فکر نداشتن و نرسیدن به او نابودم می کند.

روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.

رفته بودم ماشین عروس را گل بزنم. کت و شلوار سورمه ای با پیراهین فیلی به تن داشتم. بعد از آن جا می خواستم بروم آرایشگاه دنبال او. عجب کارت عروسی داشتیم. وقتی به نام زیبای او در کنار اسم خودم نگاه می کردم، موهای بدنم سیخ می شدند و تپش قلب می گرفتم.

روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.

نسیم خنکی می وزید.

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را .




مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : پارک ,نیمکت ,نشستم ,منتظر ,دیدارش ,منتظر دیدارش ,دیدارش نشستم ,پارک منتظر ,نیمکت پارک ,نیمکت چوبی ,منتظر دیدارش نشستم ,پارک منتظر دیدارش
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تست آرایشگر ناخن ردپای دوست چیستونه دیوارپوش ضد رطوبت نیلوفرانه انشا پایه هفتم منطق بیان حسام الدين شفيعيان Lisa Brian